یکی از شب های نزدیک به سال نو مسیحی قرار بود من میهمان برنامه آسمان شب باشم. سال این برنامه را به خاطر ندارم اما شاید نسرین شکوری بتواند کمک کند تا تاریخ دقیق را به خاطر بیاورم. آن موقع برنامه آسمان شب هر شب پخش می شد و مدت پخش برنامه هم ۱۵ دقیقه بود. مجری برنامه هم آقای افشاریه بود که با صدای بی نظیرش یکی از عوامل اصلی جذب مخاطب برای برنامه به ویژه در ابتدای آن دوره اش بود.
آن شب تولد نسرین هم بود و لطف کرده بود و معلم های رصدخانه را هم دعوت کرده بود و پژمان و شاهین و من هم آنجا بودیم. به خاطر برنامه میهمانی را نیمه رها کردم و به اتفاق سیاوش عازم استدیو شبکه ۴ شدیم. موضوع برنامه با توجه به نزدیک بودن کریسمس قرار بود درباره داستان ستاره ای باشد که بر اساس روایات شب تولد حضرت مسیح برفراز بیت الحم درخشیده و با رویت آن ۳ مغ عازم فلسطین می شوند تا تولد پیامبر وعده داده شده را تبریک بگویند. بر اساس روایات این ستاره ۳ بار یک بار در هنگام آغاز سفر، یک بار در هنگام برخورد آنها با پادشاه یهود و بار دیگر هنگام تولد مسیح در آسمان دیده می شود و راهنمای آنها برای رسیدن به محل تولد مسیح است.
اینکه آیا این ستاره واقعیت تاریخی داشته است یا نه بهانه خوبی بود تا رویدادهایی را که می شد چنین منظره ای را در آسمان ایجاد کنند را مرور کنیم و در عین حال به نکته مهم تری برسیم که باید هر متنی را با زبان آن متن خواند و الزاما نباید یک متن مقدس را سعی کرد که به زبان علمی خواند و یا مثلا تمثیل های عرفانی را سعی کنیم برایش توجیه علوم تجربی پیدا کنیم.
برنامه قرار بود ۱۵ دقیقه باشد و معمولا با توجه به تیتراژ یکی دو وله ای که پخش می شد و زمانی که صرف سلام و علیک آقای افشاریه با مردم و با من و خواندن متن پلاتوی اول می شد چیزی حدود ۱۰ دقیقه باقی می ماند که با توجه به اینکه معمولا زمان ما هم کم می شد انتظار ۷ تا ۸ دقیقه صحبت را داشتم.
پشت صحنه ضبط ویژه برنامه های نوروز در خانه هنرمندان – عکس فکر می کنم از بابک باشد
معمولا در برنامه های آسمان شب هر برنامه ۱۵ دقیقه ای آن موقع چیزی در حد یک روز کامل کاری وقت مرا می گرفت، تحقیق در باره موضوع ، چک کردن دوباره اطلاعات، حدس زدن سوال های جنبی که سیاوش در مطرح کردن بدون هماهنگی آنها مهارت داشت اول ماجرا بود و وقتی بدنه اصلی موضوع آماده می شد تازه بخش اصلی کار این بود که آن را برای یک قالب ۱۵ دقیقه ای کوتاه کنم. در زمان تحقیق معمولا به اندازه یک مقاله کامل اطلاعات جمع و جور می شد که در کنار اطلاعات قبلی و … می شد چیزی در حد ۲ ساعت برنامه را با سرعت بالا حرف زد اما باید آن را در ۱۰ تا ۱۵ دقیقه خلاصه می کردیم. البته این روند رایج بود که حتی سعی می کردیم وقتی موضوع بحث، داستان داغی بود که هرروز آن را دنبال می کردیم هم انجام دهیم گاهی می شد که من تازه مقاله ای را نوشته بودم و فکر می کردم کاملا بر موضوع سوار هستم اما وقتی صحبت برنامه مطرح می شد همین داستان را تکرار می کردم چون مخاطب تلوزیون قابل ریسک نبود و تمام سعی این بود که کوچکترین داده اشتباهی منتقل نشود. (البته حداقل یک بار می دانم که چنین اشتباهی را در هنگام یکی از پیش برنامه های کاسینی – هویگنس کردم که بعدا خواهم نوشت).
گاهی اوقات هم پیش می آمد که به دلیل شرایطی خاص تنها یکی دو ساعتی قبل از برنامه می فهمیدیم که آن شب باید به برنامه بروم و این ریسکی بود که چاره ای نداشتیم و باید انجام می شد و برای همین موارد پیش بینی ناپذیر آن دوره عملا هم من و همه دوستان دیگر حالت استند بای داشتیم و سعی می کردیم در طول روزهای هفته خبرها و داستان ها را – حتی بیشتر از آنچیزی که برای کار حرفه ای خودمان نیاز داشتیم – زیر نظر داشته باشم تا اگر یک باره چنین موردی پیش آمد مخاطب و برنامه دچار مشکل نشوند.
این وسواس به اطلاعات درست باعث می شد من بر خلاف عرف همیشه احتمالی را برای خطا و فراموشی در هنگام برنامه قایل بشوم و همیشه اعداد و داده هایی که ممکن بود از خاطرم برود و یا اشتباه شود را روی کاغذ بنویسم و همراهم ببرم و اگر جایی لازم می شد که البته به ندرت پیش می آمد از اینکه از روی کاغذ عددی را بخوانم نگرانی نداشتم و این کار را هم پنهانی انجام نمی دادم. به نظرم این کار حتی در زمینه اش یک نگاه اشتباه را هم تصحیح می کرد. تلوزیون این خاصیت را دارد که فردی که پشت دوربین می نشیند برای بسیاری از بیننده ها حکم یک دانای کل را پیدا می کند و بسیاری فکر می کنند این آدم احتمالا خیلی خاص و ویژه است و همه چیز را می داند. برای همین نگاه کردن به متن باعث می شد تا مردم به یاد بیاورند او هم یک آدم عادی است که حتی اعداد و اسامی را ممکن است فراموش کند. همین دیدگاه کم کردن فاصله بین مخاطب و کارشناسان هم بود که باعث می شد من و بقیه دوستانم چندان با لباس رسمی پوشیدن میانه ای نداشته باشیم. ان شب هم برای اینکه داستان و روایت انجیل را مرور کنم کتاب مقدس را همراهم برداشته بودم و در طول مسیر یکی دوباره داستان را مرور کردم که اگر سوالی پیش آمد بتوانم به آن اشاره کنم.
به هر حال به استدیو رسیدیم و برادران صفاریان پور مشغول آماده کردن مقدمات و نور و دکور و گوشی و تست صدا و دیگر کارهای پیش از برنامه شدند و من هم با خیال راحت نشسته بودم و منتظر آمدن آقای افشاریه و شروع برنامه بودم. چیزی به شروع برنامه نمانده بود و میکروفن من هم وصل شده بود ولی از آقای افشاریه خبری نبود. فیلم بردارها در جای خودشان مستقر شده بودند و سیاوش هم بیرون بود فقط یک بار از سیاوش پرسیدم آقای افشاریه می رسد که او هم گفت حتما می آید و من هم با خیال راحت نشسته بودم و کتاب را هم که یادم رفته بود بیرون بگذارم کنار دستم گذاشته بودم.
یک باره دیدم چراغ چشمک زن استدیو شروع به کار کرد و در مونیتور استدیو تیتراژ برنامه شروع به پخش کرد. سیاوش یک باره در را باز کرد و گفت تنها باید اجرا کنی و وقت برنامه هم اضافه شده است. گویا مشکلی برای آقای افشاریه پیش آمده بود و تنها چند ثانیه قبل از شروع بچه ها فهمیده بودند ایشان نمی رسند. من هنوز در شوک بودم که سیاوش در را بست و تا به جلو نگاه کردم چراغ دوربین روشن شد و ما روی آنتن بودیم. آن شب تولد امام رضا بود و طبق عرف رایج برنامه ها با تبریک تولد باید شروع می کردند. من هم که هنوز فرصت نکرده بودم خودم را جمع و جور کنم شروع به صحبت کردم و پس از سلام و اعلام اینکه امشب استثنا به جای آقای افشاریه من برنامه را اجرا می کنم گفتم با تبریک تولد امام رضا موضوع برنامه امشب ما تولد حضرت مسیح است!
غیبت آقای افشاریه باعث شد تا کل سناریو به هم بریزد. وقتی شما در یک برنامه تلوزیونی به عنوان کارشناس حضور دارید این مجری برنامه است که داستان و روایت اصلی را پیش می برد و شما باید با داستان وی همراه شوید. در واقع او باید چهارچوبی جذاب را بیان کرده و مخاطب را جذب کند و شما در قالب سوال و جواب موضوعات را بیان کنید. اما در غیاب او و وقتی قرار است یک نفره اجرا کنید باید خودتان داستان را بیان کنید. یعنی باید فضای داستانی را به وجود آورید که مخاطب با یک مقدمه ، طرح مساله و بعد بررسی موضوع بتواند شما را همراهی کند و برایش خسته کننده هم نباشد. در آن چند ثانیه تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که بهترین کار این است که برنامه را در قالب روایت متن کتاب مقدس شروع کنم و پیش بریم و داستان کتاب مقدس تبدیل به تم اصلی شود و هر یک از سناریو ها را که مطرح می کنم به خود داستان اصلی ارجاع دهم برای همین پس از معرفی موضوع و برای شروع گفتم بیایید برای اینکه ببینیم چه سرنخی از این داستان در اختیار داریم متن اصلی که این موضوع در آن مطرح شده است را با هم بخوانیم.
کتاب را برداشتم و باز کردم و شروع به خواندن از روی انجیل کردم. متن طولانی بود و باید خلاصه می کردم و در عین حال باید به طور آنلاین آن را ادیت هم می کردم. برخی از کلمه ها در متن اصلی به نظرم می آمد که ممکن بود حساسیت برانگیز باشد. مثلا واژه پادشاه یهود که در متن آمده بود چون قرار نبود درباره اش بحث شود که منظور چیست ممکن بود با برخی از حساسیت ها مواجه شود. البته هیچ پروتوکلی وجود نداشت که این کلمه ها ممنوع است یا نه ولی وقتی جلوی دوربین زنده قرار می گیرید باید همزمان به برداشت های مختلف، مردم، مسوولین و کسانی که به هر حال دنبال بهانه گرفتن هم هستند فکر کنید و تا حد امکان اجازه ندهید سو تفاهمی بروز کند که به کلیت برنامه آسیب برساند. به هرحال داستان را همزمان که از روی متن می خواندم کوتاه کردم و برخی از واژه ها را هم جایگزین کردم و برای اینکه مخاطب علاقمند اصل متن را از دست ندهد آدرس و مرجع داستان را هم گفتم که اگر خواستند در کتاب مقدس داستان کامل را بخوانند. بعد از آن شروع به برشمردن سناریو های مختلف کردم سناریو هایی مانند این که این ستاره می توانسته یک ابر نواختر، دنباله دار، مقارنه های تکرار شونده و امثال آن باشد. هیچ کدام از این سناریو ها البته با متن سازگاری نداشت و هر یک به دلیل از فهرست امکانات حذف می شد اما فرصت بی نظیری بود که به این بهانه رویدادهای نجومی مختلفی را بیان کنیم.
وقت برنامه اضافه شده بود و من هر ازچندگاهی می دیدیم که سیاوش با قیافه عصبانی از پشت شیشه اشاره می کند که ادامه بده و یک اشاره ای به گوشش می کرد و من هم در همان حال که داشتم حرف می زدم در فکر این بودم که گوش من چی شده؟ وقتی چندین بار این عمل تکرار شد فکر کردم شاید حشره ای یا کاغذی روی گوشم است و سعی کردم بدون اینکه غیر طبیعی جلوه کند دستم را به گوشم ببرم و اگر چیزی هست بردارم، اما متوجه چیزی نشدم. ما از دو دوربین در استدیو استفاده می کردیم که به دستور کارگردان تلوزیونی سوییچ می شد و من هم باید نگاهم را بر اساس چراغ هر دوربین به سمت آن می چرخاندم.
یکی از دوربین ها که قرار بود نمای ثابتی را بگیرد در مقابل من قرار داشت و فیلم بردار پشتش پایه آن را قفل کرده بود که در جای خود ثابت باشد. بدین ترتیب تنها کار برای گرفتن تصویر از آن این بود که کارگردان از اتاق فرمان روی آن سوییچ کند. اپراتور این دوربین هم برای اینکه حوصله اش سر نرود داشت روزنامه می خواند. در اواخر برنامه وقتی تصویر روی این دوربین سوییچ شد، از شانس بد آن روز ما، قفل دوربین آزاد شد و اپراتور هم حواسش نبود. من در حال نگاه کردن به دوربین و حرف زدن بودم که دوربین بدون اپراتور شروع به حرکت کردن کرد. در حالت عادی زاویه این دوربین به گونه ای بود که من باید سرم را ۳۰ درجه ای به سمت چپ بدنم می چرخاندم تا رو به دوربین صحبت کنم . دوربین هم شروع به حرکت به سمت چپ کرده بود. گردن من همراه با دوربین داشت می چرخید . وقتی اپراتور متوجه اتفاق شد و خود را به دوربین رساند و آن را ثابت کرد ، گردن من زاویه ای بیش از ۹۰ درجه با بدنم گرفته بود و تقریبا داشتم پشت شانه ام را نگاه می کردم. آنهایی که آن برنامه را به خاطر دارند حتما ان زاویه شگفت انگیز تصویر را به یاد دارند. این اتفاق به خودی خود حالت کمدی را به وجود می آورد و واکنش اتاق فرمان و فیلم بردار و دوی سریع وی و خنده های افراد در بیرون مرا تا آستانه انفجار از خنده پیش برده بود و فقط فکر می کردم اگر نتوانم خود را کنترل کنم چه جوری باید این داستان را جمع کنم. خوشبختانه توانستم خودم را کنترل کنم.
تایم برنامه به حدود ۲۵ دقیقه رسیده بود و ۱۰ دقیقه ای وقت اضافی گرفته بودیم و من هم هیچ دیدگاهی از مدت باقی مانده برنامه نداشتم و هیچ جدولی هم در اختیارم نبود فقط داد و بی داد های سیاوش از آن سوی شیشه که از چیزی به شدت عصبانی بود را متوجه می شدم. وقتی برای آخرین بار به کتاب مراجعه کردم و مطلبی را از روی آن خواندم و سرم را بالا آوردم دیدم سیاوش، فواد و تقریبا هر کسی که در اتاق فرمان بود با هم دارن علامت می دهند که وقت تمام شده و من هم فکر کنم در دو یا سه جمله بحث را جمع کردم و خداحافظی کردم.
با پایان برنامه سیاوش عصبانی وارد اتاق شد. من فکر می کردم کارم مرا خوب انجام دادم و نمی فهمیدم چرا باید سیاوش عصبانی باشد. سیاوش هم رو به من کرد و گفت این همه در گوشت دارم فریاد می زنم که وقتمان داره تمام می شود و این همه باهات حرف زدم چرا به حرف هایم گوش نمی دادی؟ پرسیدم چطوری داشتی با من حرف می زدی ؟ و گفت از توی گوشی ات دیگه!
برای ارتباط بین اتاق فرمان و مجری یک کانال صوتی وجود دارد که از طریق آن کارگردان برنامه می تواند از طریق میکروفون درون اتاق کنترل با مجری صحبت کند. صدای او از طریق هدفون کوچکی که در گوش مجری قرار می گیرد به او می رسد. در اسمان شب آن موقع هم گوشی بخش مهمی از برنامه بود و سیاوش سوال های خود و موضواعتی که آقای افشاریه باید از کارشناس می پرسید و یا زمان وله ها و پایان برنامه را به او اعلام می کرد.
قبل از آمدن مجری این گوشی نصب و روی دسته صندلی مجری آماده می شد تا او پس از مستقر شدن در گوشش بگذارد.
من و سیاوش با هم به صندلی خالی آقای افشاریه نگاه کردیم . گوشی هنوز روی دسته آن باقی مانده بود. در تمام آن مدت سیاوش فکر می کرد مشغول حرف زدن با من است و من تحویلش نمی گیرم و من هم داشتم از اینکه کسی زمان پایان را به من نمی گوید حرص می خوردم . برنامه آن قدر سریع شروع شده بود که فرصتی برای نصب کردن گوشی وجود نداشت.
آن برنامه اتفاقا یکی از برنامه های موفقمان از آب در آمد و شاید نزدیک کریسمس محتوای آن برنامه را تا جایی که یادم می آید دوباره بنویسم و همین جا پست کنم. اما آن برنامه مخاطبان ویژه ای هم داشت.
دوستانمان که در جشن تولد حضور داشتند دور هم داشتند برنامه را می دیدند و شنیدم یک عکس دست جمعی معروف هم گرفته اند که دور تلوزیون نشسته اند و من هم از طریق تلوزیون در آن عکس حضور دارم. اگر آن عکس هنوز وجود داشته باشد ممنون می شوم برای من هم بفرستید تا روی همین پست قرار دهم.
داستان برنامه آن شب و به خصوص شروع یک باره ، وقت اضافه ، ادیت همزمان متن کتاب، گوشی که به گوش هیچ کس نبود و از همه مهم تر پیچ خوردگی گردنم یکی از خاطره های فراموش نشدنی برنامه های آسمان شب برای من است.
بسیار خاطره انگیز…
سلام
من که خیلی لذت بردم و هیجانش رو حس کردم
البته این برنامه رو ندیده بودم اما موضوع خیلی جالبی رو طرح کرده بودین…منو بیاد داستان “راز تولد ” از یوستین گردر انداخت