
بر فراز تپهی مشرف به شهر ایستاده بودم و به رقص نورهایی نگاه میکردم که در همهی زندگیام زیباترین منظرهی پیش چشمانم بودند؛ تهران.
و بر فراز دشت نورانی شهر، ماه گرفته بود.
من ایستاده بودم زیر آسمانی تیره و مشرف بر شهری درخشان.
ماه گرفته بود و من، نگاهم میان چهره برافروخته ماه و ستاره باران شهر سرگردان بود.
ماه گرفته گویی نمادی بود از همهی عشق و علاقهای که در همهی آن سالها در پیوند با آسمان برای خویش ساخته بودم. دیدن ماه گرفته مرا به سالهای دور میبرد. روزگاری که دبستان بودم و ماه گرفته را از پشت بام خانهی پدری و در میان ایام سخت جنگ میدیدم.
به روزگاری که نجوم برایم به چیزی بیش از علاقهای جنبی بدل شد و مسیر زندگیام را به آنچه امروز هست، تغییر داد.
به روزهایی که با دوستانم در ماهنامهی نجوم آن روزها که هنوز اینترنت به لطف کارت و مودمهای تلفنی در دسترس بود، بر بام منزل یکی از دوستان، ماهگرفتگی برفراز شهر را با کمک دو کامپیوتر باستانی مستقیم پخش میکردیم.
به یاد روزهای کسوف و ظهور دنبالهدارها، به یاد بارشهای شهابی بینظیر، به یاد ساعتهای طولانی رصد زیر آسمان پرستارهی کشور و همهی بیشمار ساعات و روزها و شبهایی که به خواندن، نوشتن و دیدن این آسمان پرراز گذرانده بودم.
زیر پایم شهری بود درخشان. شهری که در آن سعی کرده بودم اگر کاری از دستم بر می آید -که البته دستم ناتوانتر از آرزوهایم بود- برای آشتی زمین و آسمانش بردارم.
شهر، همهی روزهای خوب و بد و هراسناک و شادیآفرینش سالهای طولانیاش را در پیش چشمانم زنده میکرد و در میانهی آن آسمان و این زمین، من سرگشته و شیداتر از هر زمانی ایستاده بودم.
من آن قدر خوششانس بودهام که رویدادهای نجومی بسیاری را ببینم و زیر آسمانهای متعددی قدم بزنم و از معاشرت مردمان زیادی بهره ببرم. اما آن شب گویی داستان دیگری داشت.
از میان آن همه اتفاق و رصد، از میان آن همه شهر و آدم، آن ماهگرفتگی برای من همیشه در خاطرم خواهد ماند.
شبی که برای آخرین بار ماه گرفته را در آسمان ایران دیدم.
چند هفته بعد از ماهگرفتگی ۲۵ خرداد ۱۳۹۰ بود که به هزار و یک دلیل بار سفر بستم و اکنون در جایی دیگر از این سیاره نشستهام. در همهی این سالها، شبی نبوده است که به آسمانی پرستاره، ماهی گرفته، خورشیدی چهره پوشیده یا شهری نورانی نگاه کنم و آن منظره پیش چشمانم تکرار نشود.
—
این مطلب در قالب یادداشتی در شماره ۲۰۱ دانستنیها به مناسبت خسوف اخیر منتشر شده است.
سلام
اولش خواستم این جمله ی کلیشه ای رو بنویسم که ” ای کاش اوضاع طوری بود که هیچ کسی مهاجرت اجباری نمی کرد و امیدوارم یه روزی همه اونهایی که به اجبار رفتن، برگردن ” اما یاد این جمله ی اریک فروم افتادم که امروز خوندمش که میگه ” فقط بیثباتی است که ثبات دارد و ما مدام در حال نقضِ این مهمترین قانون جهان هستیم؛ مدام میخواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بیثباتی و تغییر است. ”
همه چیز در حال تغییره و زندگی عین یه رودخانه در جریان و ما هرگز تجربیات گذشته ر تکرار نخواهیم کرد …