این روزها فرقی نمیکند کجا باشی. چشمت را که باز میکنی آوار اندوه و مصیبت است که بر سر خراب میشود. خبر از مرگ است و هلهله آنها که در توهمشان خون دیگران اکسیر بقایشان است.
آنها که مرگ را عددی میدانند نوشته بر ستون اخبار و آنها که جان و جهان ما را بازیچه خود کردهاند.
در یک سوی جهان زمین در آتش میسوزد و دودش فراتر از مرزها و اقیانوس ها چشمان همه را میسوزاند، در دیگر سو یکی تهدید به شکستن کمر مردمان میکند و دیگری فریاد هل من مبارز سر میدهد.
بر سر هیچ و پوچ، رهبرانی در دو سوی اقیانوس مردمشان را به بندبازی بر سر طناب باریک جنگ وا میدارند. یکی از زیبایی سلاحهای مرگبارش میگوید و دیگری مادرانی را خطاب میدهد که آماده غم عزیزانشان باشند.
جان انسان است که بی ارزش شده است. وقتی تنها در یک روز یک کشور و یک ملت از صبح که چشم خود را باز میکند باید شاهد مرگ عزیزانش باشد که قربانی بی کفایتیها و کژاندیشیها میشوند، چه آنجا که بیتدبیری در یک مراسم ساده دهها قربانی میگیرد چه آنجا که به هردلیلی هواپیمایی سقوط میکند و جان عزیز و امید آینده مردمان را با خود به فنا میبرد و در این بین تمام امیدش به این باشد که فردا آسمان کمتر خونین رنگ باشد، آنجا که نمیداند صبح که از خانه برون میرود کدام بازی و ترفندی جان و آرامشش را به هم خواهد ریخت، آنجا که هرچه دهان به وقاحت گشوده تر، بازارش بزرگتر حتی نمیتوانی اندکی سر آن سو تر بگیری که هر جا که می نگری گویی درد است که سر بر میآورد، از خود میپرسم آیا مجالی برای من و کار من باقی است؟
در این چند روز و چند ماه اخیر بارها از خود پرسیده ام آیا در این ایام که الوند کوه در برابر غمهایمان شانه خم میکند آیا روا است که از امیدهای فردا بنویسم و بگویم؟ آیا اخلاق اجازه میدهد تا در این ایام وحشت و دلهره، من از آنهایی بگویم که در رویا و عمل مرزهای نوین درک ما از جهان را پشت سر می گذارند؟
آیا در این روزگار روا است از علم نوشتن و پادکست و فیلم ساختن؟
در میان این فکرها ذهنم مرا با خود به سالهای دور میبرد. روزگاری که ما در روزگاری شاید تلخ تر از امروز، زیر بار فشار اقتصاد و تحجر از یک سو و موشک باران و بمب باران از سوی دیگر بودیم.
روزها و شب هایی که اگر شما به یاد ندارید امید داریم که هیچ گاه تجربه اش نکنید و اگر به خاطر می آورید ای کاش که آخرین خاطره آن برای شما و فرزندانتان باشد.
شب هایی که شهر خاموش میشد و ما در تاریکی آسمان به جای آنکه به دنبال صورتهای فلکی بگردیم باید به دنبال رد هواپیماهایی می بودیم که برای کشتن آمده بودند. شب هایی که چهره تاریک شب را نه شهاب های آسمانی که رد نورهای پدافندهای ما روشن می کرد. شب ها و روزهایی که وقتی موشکها به سمت ما می آمدند، باید در آسمان رد و خرجشان را دنبال می کردیم که آیا به ما خواهند خورد و گیرم که نخورد، کدام همسایه است که امروز عزادار عزیزانش می شود.
روزها و شب هایی که صدای آژیر قرمز و طبلهای توخالی و دروغین جنگ، آشنا ترین صدای روزگاران بود.
در آن ایام تلخ، که صبح که از خواب بر می خواستی، اگر بر می خواستی، نمی دانستی که آیا تا شب دوام خواهی آورد که بار دیگر به رختخواب بروی. در آن ایام که زمین و آسمان بوی خون می داد و تازه وقتی مجالی فراهم می شد تا دقیقه ای سعی کنی تا باران آتش را فراموش کنی، شاید که در خانه ات را می کوبیدند که به چه حق شاد بوده ای، در آن ایام به خاطر دارم که آنچه مفر و پناهگاه من بود، غرق شدن در داستان های دنیاهای دور بود و مجلاتی که دنیای علم و شگفتی فناوری امروز و فردا را روایت می کردند.
من تنها نبودم. شاهدم فروش و تیراژ شگفت مجلاتی مانند دانستنیها، دانشمند، اطلاعات علمی، فاراد و امثال آن است.
به یاد دارم که چطور این نوشته ها و آن فیلم ها و کتاب ها، ذهن مرا برای دقایقی از خطر امروز دور می کرد و چشم انداز فردایی دیگر یا جهان های دیگر را پیش چشمانم می گشود.
امروز بار دیگر روزگاری تلخ را سپری می کنیم.
اگر امروز من از دنیای علم و فناوری یا مرزهای تخیل بنویسم شاید شما مرا به دلخوشی و دور بودن از مهلکه بشناسید. اما شاید در بین این خیل بزرگ یک نفر باشد که چون من سال های دور این چنین خواندنی و دیدنی و شنیدنی را مفری از غم روزگار بیابد.
شاید برای یک نفر امیدی باشد برای فردایی که خواهد آمد.
پس مرا ببخشید اگر در این ایام به نوشتن و ساختن در باره علم و تخیل و رسانه ادامه می دهم.
این اندک کاری است که از دست کوتاه من بر می آید.
این شاید نمادی از امیدی باشد که «یلدا» در دل من روشن کرده است. اینکه سایه سنگین شب های تاریک ابدی نخواهد بود. تا برآمدن صبح بر من ببخشید اگر ظلمت شب را به رسمیت نمی شناسم.
خیلی زیبا گفتی پورریا جان
منهم همه آن دردها را با جان و دل چشیده ام و خوب مجله های دانشمند و دانستنیها و … را بیاد دارم و کتابهای ژول ورن و ایزاک آسیموف
و اما امروز به سوگ دوست و همکلاسی نشسته ام که در آن هواپیما شاید میرفت که از ایران نا آرام و نا امن برود اما بار از این جهان بربست.
نسل ما عجین شده است با درد و غم و اندوه و آرزو، آرزوی سرزمینی آباد و مردمانی فرهیخته که شان و منزلت خود درمیابند و میدانند. سرزمین و مردمانی که به مهربانی و دوستی علم و نوآوری زبان زد و معروفند و پیام آور صلح و آبادانی
همینطوره که می گین آقای ناظمی عزیز.
هر کسی هرکجای دنیا که هست، تو هر دوره ای که زندگی می کنه، خودش تعیین می کنه اولویت اول دنیا چیه . . . صرف نظر از بوقهایی که ۲۴ ساعته مشغولن تا بهمون بگن چی درسته، چی مهمه و الان وقت چی هست یا وقت چی نیست.
لطفا بنویسید. خیالبافی کنید و بنویسید.
بسیار عالی بود و در یک کلام زبان حال جامعه هست
بنویسید، حتما بنویسید، اونها میروند و اینها میمانند
نوشتن و باقی ماندن، با امید به روزهایی بهتر.
“شاید برای یک نفر امیدی باشد برای فردایی که خواهد آمد”
نه تنها برای یک نفر، بلکه برای خیلی ها امیدبخش است.
پس، امیدوار ادامه دهید..
سرت خوش ، قلمت سبز