اوجیگ: ناجی تابستان

داستان صورت فلکی دب اکبر به روایت یکی از اسطوره های بومیان آمریکای شمالی و کانادا

روزی روزگاری، در زمانی بسیار دور حیوانات و مردم در سرزمین‌های شمالی زندگی می‌کردند.

تابستان‌های کوتاه اما پر بار به آن‌ها امکان گذران زمستان سخت را می‌دادند. دنیا در تعادل و زیبا بود.

اما چند سالی بود که انگار دنیا شروع به تغییر کرده بود. کم‌کم زمستان طولانی و طولانی تر می‌شد و تابستان‌ها کوتاه و کوتاه تر می شدند.

تا اینکه سرانجام روزی رسید که دیگر خبری از تابستان نبود. زمستان سرد و یخ بندان همه سرزمین‌های شمالی را در برگرفته بود و همه سال زمستان بود.

در این روزهای سرد همه حیوانات و جانوران نگران بودند.

روزی دو دوست، یک خرس و یک دله (fisher) به دنبال غذا و شکار بودند.

اوجیگ یا دله آمریکایی

دله که مردمان شمال او را به نام اوجیگ می شناسند، حیوان با هوش و قوی بود. بین همه دوستانش او تنها کسی بود که حتی می توانست از پس تِشی‌های خاردار بر بیاید.

دله خیلی برای غذایش سخت گیر نبود. اگرچه شکار دوست داشتنی اش خرگوش قطبی و تشی بود اما خیلی سخت گیر نبود.

با وجودی که دله مهارت بالایی در ساختن لانه داشت اما هیچ وقت یک جا ساکن نمی شد. برخلاف بقیه دوستانش به جای اینکه یک خانه دایمی برای خودش بسازد، تعداد زیادی از لانه ها را در جاهای مختلف می ساخت و هر بار در یکی از خانه های مختلفش زندگی می کرد.

دله مشتاق سفر و رفتن به سرزمین های مختلف بو و همه سرزمین‌های شمالی را خانه خودش می دانست.

اما زمستان طولانی و بی پایان او را هم نگران کرده بود.

آن روز که با خرس به دنبال شکار و غذا بودند، خرس به او گفت که این وضعیت هوا خیلی خطرناک شده. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند همه دوستانمان در خطر می افتدند. سگ های آبی دیگر نمی توانند سد بسازند و  موس‌ها غذایی برای خوردن پیدا نمی کنند، همین طور روباه ها و ولورین ها و بقیه دوستانمان.

دله با خرس موافق بود و به او گفت: «من هم نگرانم. اما این اتفاق غیر طبیعی است. به نظرم یک مشکلی در دنیای بالادست وجود دارد. یک نفر باید تابستان را دزدیده باشد.»

خرس پرسید: «خوب فکر می کنی چه کار باید انجام بدهیم؟»

دله گفت:«قبل از هر کاری باید مطمئن بشویم که حدسمون درسته. باید یکی را بفرستیم بالای درخت بلند بلوط که سرش به آسمان می رسد. یک نفر باید از بالای آن به قلمرو بالا دستی برود و ببیند چه اتفاق افتاده که تابستان ها دیگر نمی آیند.»

خرس گفت: «فکر خوبیه اما کی را بفرستیم؟»

دله گفت: «بیا با بقیه حرف بزنیم و ببینیم کسی داوطلب می شود یا نه؟»

«آن ها مسیرشان را کج کردند و به سراغ دوستان دیگرشان رفتند. سنجاب و ولورین. داستان را با آن ها در میان گذاشتند و ولورین گفت من داوطلب می شود.

ولورین

ولورین از خویشاوندان دور دله بود. قرن ها بعد از آن روز مردم حتی گاهی ولورین را دهم دله صدا می کردند و به دله، دله آمریکایی می گفتند.

اما آن زمان هنوز خبری از مردم تازه و کشورهایشون نبود که اسمشون را روی حیوانات بگذارند.

ولورین از درخت بلوط بزرگ که نردبانی بین زمین و آسمان بود بالا رفت و با یک جهش به دنیای بین زمین و آسمان رفت و ناپدید شد.

چند روز بعد ولورین برگشت.

«چی شد؟ آن بالا چه خبر بود؟»

ولورین به خرس و سنجاب و دله گفت: « آن بالا هوا عالی و تابستانه. من فهمیدم چرا دیگر اینجا زمستان تمام نمی شود. حدستون درست بود . یک نفر مسئول این اتفاقه. آن ها تمام پرنده های تابستان ساز را اسیر کردند. پرستو و گنجشک و سینه سرخ و دم آبی و همه و همه پرنده هایی که تابستان را با خودشون می آورند، آن بالا اسیر شده اند. برای همین هم دیگر ما تابستان نداریم چون پرنده ای نیست که تابستان را برامون بیاره.»

خرس پرسید: «کی اسیرشون کرده؟»

ولورین پاسخ داد: «اوگری‌ها»

اوگری‌ها موجودات عجیبی بودند. هیولاهای خپلی که صورتشان شبیه بعضی از حیوان ها مثل شیر یا گرگ بود و بدنشان شبیه آدم ها. بعضی هاشون دم داشتند و شبیه یک گرگ پیر خپل و شکم گنده و زشت که مثل آدم ها روی دو پا راه می رفتند. اوگری ها خیلی قوی بودند و شکارچی های بی نظیری هم بودند و به خصوص مهارت زیادی در شکار با تیر و کمان داشتند.

خرس پرسید: «خوب حالا چه کار باید بکنیم؟ اوگری ها خیلی قوی هستند و هیچ کسی زورش بهشون نمی رسد.»

دله گفت: « ولی باید یک نفر به سراغشون بره. اگر پرنده ها را نجات ندهیم، دیگر تابستانی نخواهیم داشت. همه چیز برای همیشه یخ می زند و دوستامون و خودمون از بین می رویم. با وجودی که خیلی خطرناکه اما باید یک نفر پرنده ها را آزاد کند.»

ولورین پرسید: «اما چه کسی حاضر می شود به جنگ اوگری ها برود. تازه این اوگری بزرگ که پرنده ها را اسیر کرده تنها نیست. دوتا برادرش را گذاشته جلوی قفس ها که مراقب پرنده ها باشند. برای همین هم فقط با یک اوگری طرف نیستیم. باید با سه تاشون بجنگیم.»

دله کمی فکر کرد و گفت:« من می روم.»

دله به یکی از خانه هایش رفت و کمان و تیرهایش را برداشت. زِه کمانش را چرب کرد و تیرهایش را هم تیز. تبر کوچکی را هم برداشت که با کمکش بتواند قفس پرنده ها را بشکند.

دله با بدرقه دوستانش که تا پای بلوط بزرگ آمده بودند از بلوط بلند بالا رفت. این درخت زمین و آسمان را به هم وصل می کرد. نه به طور کامل اما از نوک بلوط تا دنیای بین زمین و آسمان فقط یک جهش بزرگ فاصله بود.

دله، نیرویش را جمع مرد و با یک جهش بلند از میانه حفره میان زمین و آسمان خود را به دنیای بالای ابرهای و آستان آسمان رساند.

ولورین راست می گفت؛ هوا صاف و آفتابی و گرم بود. درخت‌ها سبز و پر بار بودند و رودخانه ها پر از آب و پر از ماهی.

دله آرام آرام به جایی که اوگری ها پرنده ها را زندانی کرده بودند رسید. همه آنجا بودند. همه پرنده های مختلف بهاری و تابستانی که با آمدنشون بهار و تابستان را می آوردند درون قفس چوبی بزرگ زندانی بودند.

دو تا برادر اوگری بزرگ دم در قفس بزرگ که خودش به اندازه همه پرنده های تابستانی بزرگ بود، قراول می دادند.

دله یک نگاهی به برادرهای اوگری انداخت و فهمید که زورش به آن ها نمی رسد. تنها امتیازی که داشت این بود که خیلی چابک و سریع بود. باید از همین سرعتش برای پیروزی بر اوگری ها استفاده می کرد.

پشت یک بوته پنهان شد و با پرتاب چند تا تیر حواس نگهبان ها را پرت کرد. آن ها که صدای برخورد تیر با درختی در آن سوی قفس را شنیده بودند به سرعت راه افتادند که ببینند چه خبر شده.


The Fisher (bottom) and Loon take the place of our Big and Little Dippers in native Ojibwe constellation mythology.
Annette Lee

این همان فرصتی بود که دله منتظرش بود. به سرعت از پشت بوته بیرون پرید و به طرف قفس دوید. تا به دم در قفس رسید نگهبان ها متوجه شدند که فریب خورده اند. به سرعت برگشتند و شروع به دویدن به سمت قفس و دله کردند و در حالی که می دویدند با کمان هایشان شروع به تیراندازی به سمت دله کردند. اما دله خیلی چابک بود و توانست از مقابل تیرها جاخالی بدهد. در یک لحظه که فرصت به دست آورد با تبر کوچکش قفل در قفس را شکست.

سیل پرنده ها بود که آواز خوان و شیدا شده از آزادی که سال ها از آن  محروم بودند شروع به پرواز کردند. آسمان پر از پرنده بود. فوج فوج پرستو و گنجشک و سهره و سینه سرخ و سینه آبی و شانه به سرها و همه پرنده های دیگر بودند که به سمت حفره میان زمین و آسمان به راه افتادند. آسمان سیاه شده بود. آن ها مثل ابری تیره همه آسمان را پوشاندند.

در حالی که پرنده ها به سمت حفره میان آسمان و زمین پرواز می کردند، اوگری بزرگ هم متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و پرنده های عزیزش که تابستان دایمی را برایش به همراه آورده بودند، حالا آزاد شده اند. او به سرعت تیر و کمانش را برداشت و به برادرانش ملحق شد تا دله را شکار کنند.

دله به سرعت شروع به فرار کردم. بارانی از تیرها او را نشانه گرفته بود و به سمتش می آمد و او سعی می کرد از آن ها جاخالی بدهد.

در همین اوضاع پرنده ها مثل یک موج بزرگ و یک گردباد عظیم از حفره میان آسمان و زمین شروع به برگشتن به آسمان زمین کردند. بال زدن ها آن همه پرنده توفانی در دروازه بین زمین و آسمان ایجاد کرد.

دله در این فاصله خودش را به این حفره نزدیک کرد اما دید اگر مستقیم بخواهد روی درخت بلوط بپرد حتما شکار اوگری ها می شود. برای همین یک لحظه فکر کرد که اگر بتواند به سرعت به آسمان بپرد و از آن جا به سمت بلوط زمین شیرجه بزند شاید بتواند از دستشون نجات پیدا کند.

با تمام توانی که داشت به سمت آسمان پرید. تیرها مداوم به سمت او جاری بودند. به نزدیکی شمال آسمان رسید و آماده بود که با یک جهش خودش را به نوک درخت بلوط برساند. فقط چند ثانیه دیگر لازم بود دوام بیاورد… چند تایی تیر از کنار گوشش گذشت… پاهایش را خم کرد که بپرد… اما در آخرین لحظه، وقتی حواسش را جمع پریدن کرده بود، یک آن از تیر ها غافل شد و همین هم کافی بود تا یک از تیرهای اوگری بزرگ به دمش برخورد کند و از درون دمش رد بشود و او را به سقف آسمان میخکوب کند.

دم دله در جایی که تیر به آن خورده بود شکست و تا شد و خودش هم به واسطه آن تیر به آسمان میخکوب شده بود. به پایین نگاه کرد. در همین مدت که حواس اوگری ها به شکار او گرم بود پرنده ها توانسته بودند به زمین برگردند. از شکاف میان آسمان و زمین که حالا داشت تنگ تر می شد و به اوگری ها اجازه نمی داد تا به دنبال پرنده ها به زمین بروند، می دید که درخت ها شکوفه کردند، یخ ها دارند آب می شوند و سبزه ها با صدای پرنده های تابستانی زنده و سرسبز می شوند.

دله موفق شده بود تابستان را آزاد کند.

اما دله که هیچ وقت خانه ثابتی نداشت حال در آسمان ماندگار شده بود. او مثل موقعی که روی زمین بود یک جای ثابت نداشت و هر یک روز یک بار با دم زخمی اش به دور ستاره قطبی می چرخید.

شب ها اگر به سمت شمال نگاه کنی هنوز می توانی دله را در آسمان ببینی که با دم شکسته و زخم خورده اش به دور ستاره قطبی در حال حرکت است.

همه دنیا آن را می بینند و می شناسند. او مانند زمانی که روی زمین بود، هنوز خانه به دوش است اما راهنمای شمال و ستاره قطبی است و هر بار در شب های تابستانی که آسمان صاف باشد به آسمان شب بنگرید او را در حال چرخیدن به دور ستاره قطبی و شمال آسمان می بینید. او هم شما را می بیند و از اینکه فداکاری‌اش نتیجه داده و پرندگان نوید آور تابستان آزاد هستند به شما لبخند می زند.

در جاهای دیگر دنیا او را به نام خرس بزرگ و دب اکبر می شناسند اما مردمان شمال هنوز نام او را فراموش نکرده اند. در آسمان شب به دنبال ملاقه بزرگ در اطراف ستاره قطبی بگردید. دله همان جا است.

چهار ستاره درخشان ملاقه بدن او را به تصویر می‌کشند و ستاره های دسته ملاقه دم دله هستند.

حتما اگر دب اکبر را دیده باشید محل خمیدگی دسته ملاقه را هم دیده اید این همان جایی است که تیر اوگری ها به دم دله خورد و اگر تیزبین باشید در شبی صاف می توانید ستاره کم نور دیگری را در کنار عناق ببینید. سها که در کنار عناق یکی از معروف ترین دوتایی های آسمان را تشکیل می دهد جای زخم تیری است که به دم دله خورده است.

این داستان یکی از روایت‌های مردمان «اوجیبوی» یا Ojibwe یا ᐅᒋᑉᐧᐁ مربوط به صورت فلکی دله است که ما آن را به نام دب اکبر یا خرس بزرگ می ‌شناسیم.

مردمان اوجیبوی که به نام چیپوا نیز مشهورند، یکی از اقوام بومی آمریکای شمالی هستند. پراکندگی امروزین آن‌ها در جنوب شرق کانادا و شمال شرق ایالات متحده است. در کانادا این گروه از بومیان دومین گروه جمعیتی بزرگ از بومیان کانادا را با جمعیتی حدود ۱۶۰ هزار نفر تشکیل می‌دهند. پراکندگی آن‌ها در استان‌های کبک، انتاریو ،مانیتوبا، ساسکوچوان و آلبرتا توزیع شده است.

مثل بسیاری دیگر از مردمان بومی جهان، این مردمان، دارای فرهنگ و آداب و رسوم و اسطوره‌های متعدد و دانشی هستند که متاسفانه در معرض خطری جدی قرار دارد.

نکته مهم درباره داستان‌های این مردمان این است که به دلیل برتری داشتن فرهنگ روایی و شفاهی روایت های مختلفی از یک داستان ممکن است بین بخش های مختلف مردمان وجود داشته باشد و قصه گوها و حافظان دانش هر بخشی از قبیله روایتی تحول یافته را از داستانی واحد روایت کنند.

روایت بالا الهام گرفته از داستان اوجیگ به روایت کارل گاوئبوی است و البته این ترجمه یک به یک نیست بلکه باز گویی روایت است.  

 اما روایت های دیگری از این داستان نیز وجود دارد. برای مثال در روایتی دیگر کسی که پرنده های زمستان را اسیر کرده است یک انسان است و اوجیگ برای آزاد کردن او به سراغ خانه و چادر او می رود. در خانه او یک شاه ماهی به همراه مرد زندگی می کند. وقتی مرد برای شکار بیرون رفته بود، اوجیگ وارد می شود. شاه ماهی می خواهد فریاد بزند. اما اوجیگ ابتدا دهان او را می بندد و بعد قفس پرنده ها را با دندان هایش می شکند و پرنده ها را آزاد می کند. وقتی اوجیگ می خواهد از خانه بیرون برود، ماهی دهانش را آزاد کرده و فریاد می زند «دله قفس را شکسته،  پرنده ها را برده… دله قفس را شکسته با دندوناش شکسته. پرنده ها را برده».

مرد وقتی این فریاد را می شوند تیر و کمانش رابر می دارد و به دنبال او می رود و سعی می کند او را شکار کند. از بین همه تیرها فقط یک تیر به اوجیگ می خورد و دم او را می شکند (همان جایی که ستاره های عناق و سها هستند. البته در برخی از طراحی ها گاهی محل برخورد تیر را ستاره انتهای دسته ملاقه توصیف کرده اند) اما هر دوی آن ها به آسمان می روند و هنوز شکارچی به دنبال اوجیگ در آسمان است و تیرهایش به او نمی رسند.

نوشته های قبلی مرتبط

دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.