آیا پاول، لسان الغیب و مهدی دنیای «دون» ناجی سفید است؟

نگاهی به مفهوم ناجی سفید به بهانه اکران فیلم دون

فیلم «دون» ساخته دنی ویلنوو بر مبنای رمان تاثیرگذار فرانک هربرت در عصری روی پرده‌های سینما رفت که هنجارهای جامعه تغییرات بنیادی یافته است یا حداقل تعداد بیشتری از افراد سعی می‌کنند نگاهی روادارانه و همدلانه با «دیگری» از خود بروز دهند.

این فیلم در دورانی به روی پرده‌های سینما رفت که بسیاری از خدمات دهنده نمایش‌دهنده فیلم و آثار سینمایی نمایش فیلم «برباد رفته» که زمانی یکی از شاهکارهای سینمایی تلقی می‌شد و تا امروز (با در نظر گرفتن تورم مالی) پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما است را از جدول نمایش خود حذف کرده اند چرا که داستانی همدلانه با رفتاری را روایت می‌کند که امروز نا به حق بودن آن را دریافته‌ایم.

در دنیای غریبی که از یک سو فردی که بر دست‌درازی به زنان به واسطه پول و قدرت و شهرتش افتخار می‌کند بر پشت میز «رزلوت» در اتاق بیضی کاخ سفید می‌نشیند و در همان ایام استاد دانشگاهی در دپارتمان  زبان شناسی به دلیل اینکه زمانی که مشغول آموزش بخش‌های زبانی بوده است به واژی در زبانی شرقی اشاره می‌کند که آهنگش شبیه به کلمه این روزها ممنوع «نگرو» بوده است، از کار تعلیق می‌شود.

در دورانی که تظاهر به رعایت نرم‌های جدید و در حال تغییر سریع ضرورتی برای بقای حرفه‌ای و اجتماعی است، هیچ داستان و روایت و رفتاری از احتمال متهم شدن به وصله‌ای از پیش دوخته در امان نیست.

این دوران هیجان انگیزی است که اگر ما ذهن به گفتگوی رایج زمان بدهیم، فرصت‌های بی نظیری برای تجزیه ساختارها و برقراری دوباره آن ها خواهیم داشت و البته که اگر تنها به ظاهر بسنده کنیم، اسیر و درگیر نسخه‌ای از همان رفتارهایی می‌شویم که در اصل بر اساس اعتراض به آن نقد خود را آغاز کردیم.

داستان فیلم دون که بر گرفته از کتاب فرانک هربرت و در واقع نمایش دهنده تنها نیمه اول این کتاب است یکی از داستان‌ها و روایت‌هایی است که همزمان سعی کرده است از در معرض اتهام قرار گرفتن بر اساس برساخته‌های قدیم و متهم به نارواداری دوری کند و همزمان با متن مرجعی سرو کار داشته است که تاویل‌های مختلفی را به سوی خود دعوت می‌کند.

فرانک هربرت، در داستان دون، نه تنها اساس کارش را بر مبنای بحرانی زیست شناختی و اقلیمی نهاد که در طول مسیر این کتاب و دنباله‌‌های آن – در اینجا منظور کتاب‌هایی است که خود فرانک هربرت نوشته و از نظر روایت داستانی به ترتیب شامل دون، مسیحای دون، فرزندان دون، خدای‌شاه دون، بدعت‌گذاران دون و دیدارگاه دون می‌شوند – روایتی دست اول از دنیایی استعمار زده، نبرد قدرت‌های سیاسی برژوازی، نقش نهادهای دینی و ابَرسازمان‌های تجاری و انحصار طلبی تجاری و سیاسی را برای مخاطب بیان می‌کند.

در این روایت ده‌ها کمانَک روایی وجود دارد که هر یک از آن‌ها برخواسته از بخشی از دیدگاه‌ها و تجربه زیست فرانک هربرت و البته واکنش مردم و منتقدان به انتشار هر قسمت از داستانش بوده است.

یکی از مواردی که این داستان را پیچیده‌تر و در عین حال برای مخاطبی که با فرهنگ‌های غیر غربی به خصوص فرهنگ‌های خاور میانه آشنایی بیشتری دارد، جذاب تر می کند، اشارات متعدد نویسنده به ارجاعات عربی، اسلامی، عبری و در موارد خاص ایرانی است.

داستان دون در زمانی بسیار دور از زمان امروز ما رخ می‌دهد. زمان رخ دادن داستان حدود ۱۰۱۹۰ پس از شکل گیری انحصار صنف ناوبران فضایی (AG) است که بر اساس دنیا توسعه یافته دون تاسیس خود این نهاد در حدود سال ۱۳ هزار میلادی باید بوده باشد.

بنابراین کلیت داستانی که آن را می‌بینیم در حدود ۲۳۰۰۰ سال پس از میلاد یا ۲۱ هزار سال آینده است.

انسان کهکشان را مستعمره خود کرده است. سیاره ها با هم اتحادهایی را تشکیل داده و خاندان‌های قدرتمند هر یک بر مجموعه ای از سیاره ها حکمرانی می کنند، همگی زیر نظر پادشاه امپراتور هستند. قدرت پنهان در این جهان علاوه بر خاندان‌های سیاسی و نهاد امپراتوری، در اختیار ناوبران فضایی است که بدون آن ها امکان سفرهای فراتر از سرعت نور که با جهش های فضایی ممکن می شود وجود ندارد. همینطور به دست مکتب و فرقه سیاس و باستانی به نام بنی جزیرت که انجمن خواهر خواندگی باستانی با هدف پنهان اصلاح نژادی برای به دنیا آوردن موعود یگانه و مهدی موعود است. هر دو این نهاد برای بقایشان به ماده‌ای به نام اسپایس ملانژ نیاز دارند که روان افزایی استثنایی است و تنها در یک سیاره در میانه کهکشان به دست می آید. سیاره ای به نام آراکیس که از شمال تا جنوبش را صحرایی بی پایان و تپه ماهورهای شنی فرا گرفته است.

بی اسپایس نه بنی جزیرت قدرت غریب و حتی جادویی خود را دارد و نه ناوبران فضایی می توانند به امن و امان سفاین خود را در میان پیچ و خم های فضا راهبری کنند و در نتیجه ارتباط کهکشانی را برقرار کنند.

اگر برای جهان بیرون آراکیس اسپایس اکسیر بقا و رشد و حیات است، بر سطح این سیاره آب به اکسیر حیات بدل شده است.

نسل های پیش ساکنان این سیاره – که خود چون سایر ساکنان فعلی کهکشان مهاجرانی بوده اند – قصد داشتند تا سیاره خود را زمین سان کنند و با تغییر مصنوعی اقلیم آن، به جای دریاهای شن اقیانوس های آب را روی آن روان کنند تا برای به دست آوردن قطره ای آب نیاز به ذخیره ذره ذره رطوبت بدن خود و دیگران نداشته باشند. اما کشف اسپایس و کاربردهای آن باعث شد تا در توافقی کهکشانی این سیاره از پیشبرد این طرح منع شود. حاکمانی از سوی شاه بر این سیاره گماشته می شدند و تنها وظیفه آن ها این بود که جریان استخراج اسپایس را تامین کرده و بومیان (فرمن‌ها) را تا آن جا که می توانند سرکوب کنند تا مبادا این تنها دارایی مهم و یگانه جهان «متمدن» به دست «جمعی صحرانشین بی‌فرهنگ و تمدن» به خطر افتد.

داستان های دون در این دوران اتفاق می افتد و زمانی که در بازی پنهانی که نقشه ای در میان نقشه ای در پشت هر حرکت پنهان شده است، نگهبانی از این سیاره به خاندانی خوشنام می رسد. فرزند حاکم که همزمان قرار است میراث دار پدر و حکومتش باشد در آستانه ورود به دوران جوانی و پشت سر گذاشتن جوانی خود را در میانه توطئه‌های فراوان می بیند و باید برای بقای خود و خاندانش راهی بیابد و بی خبر از همه جا در می یابد که او حاصل زود رس هزاره ها دستکاری ژنتیکی است که قرار است موعود را بیاورد.

اگر به همین خلاصه نگاه کنید می بینید که روایت این داستان در دنیای امروز تا چه حد با دشواری همراه است.

شما از یک سو با مساله استعمار سر و کار دارید، از سوی دیگر بومیان سرکوب شده ای را می بینید که حاضر به هر کاری برای دفاع از سیاره خود هستند و از قدرت صحرا مدد می گیرند، اما همزمان آن ها به شدت معتقد به باوری هستند که روزی موعودی یگانه به همراه مادرش از جهانی دیگر خواهد آمد و آن ها را که در تمام نسل‌هایی که به یاد می آورند، مستضعف نگاه داشته شده اند، به حکمرانی جهان خواهند رساند. آنها از دید خود مبارزان آزادی هستند که تا زمان ظهور موعود برای اصلاح وضع موجود با هر امکانی که دارند حتی اگر به قیمت جان خودشان باشد، برای سرزمینشان می جنگند.

اگر با خواندن داستان و تماشای فیلم این گروه را چون بومیان کشورهای مختلفی می بینید که داغ و درفش استعمار را چشیده اند و به خاطر منابعشان چه زمانی که جریان ادویه از هندوستان بود و چه زمانی که نفت در خاور میانه با هزار و یک ترفند سرکوب شده اند، اشتباه نگرفته اید. اما اگر دوربین را کمی تغییر دهید از دید دنیای مدرن و حاکمان آن، این گروه تنها جمعی بادیه نشین بی تمدن هستند که وقتی کسی از آن ها می میرد تمام آب بدنش را استخراج می کنند، در دل صحرا زندگی می کنند، بویی از شکوه زندگی تازه نبرده و حاضرند با هر ابزاری که می توانند ماشین عظیم رشد و پیشرفت کیهانی را معیوب کنند و از کار بیندازند و از همه این ها گذشته جامعه ای خرافی و معتقد به پیش بینی های بی معنی باستانی هستند و به خاطر عقیده اشان حاضرند خود را  و دیگران را به کشتن دهند. از این جا راه زیادی تا نامیدن آن ها به نام یک گروه مذهبی تند رو و سنتی باقی نمی ماند.

حال چطور باید این گروه را به تصویر کشید که از سویی متهم به دفاع از بنیان‌های افراط گرایی نشوید و از سوی دیگر در دفاع از حقوق بومیان سستی به خرج نداده باشد؟

در این بین داستان شخصیت اصلی این کتاب و فیلم یعنی پاول داستان متفاوتی است.

زمانی که خبر آماده شدن و سپس اکران فیلم منتشر شد در حالی که بسیاری از منتقدان از آن استقبال کردند مطابق رویه‌ای که این روزها رایج است و بازار نقد مبتنی بر عدم تنوع نژادی، جنسیتی، اقلیتی و موارد مشابه آن به حدی داغ و محبوب است که حتی نقد بی ربطی می تواند بازتاب وسیعی پیدا کند، برخی از فعالان عدالت اجتماعی این فیلم را برای بازنمایی آنچه به ناجی سفید معروف شده است مورد حمله قرار دادند.

این روند درخشان و خوبی است که هر جزء هر اثری را فارغ از تاریخ و زمانش در متر و عیار امروز بررسی نقادانه کرد اما اگر خود این کار بدل به روندی برای بازاریابی شود آن موقع باید نگران شد.

ما باید دیدگاه نقادانه را حتی در خود فرآیند نقد نیز رعایت کنیم.

زمانی که نسخه سینمایی / تلویزیونی نمایش موسیقیای همیلتون که روایتی تاریخی از شخصیتی تاریخی در دنیایی واقعی را روایت می کرد و اتفاقا با توجه به همه ملاحظات امروز نه تنها همه بازیگران از اقلیت‌های قومی انتخاب شده و نقش زنان در آن چشمگیر و برجسته بود، منتشر شد، باز هم برخی از این فعالان (از جمله در داستانی که در وب سایت کانورسیشن منتشر شد) به نقد از آن پرداختند که چرا همسر همیلتون در بخشی از داستان که دلباخته او می شود ترانه Hopeless را خوانده است و این با تصویر امروزین زن قدرتمند همخوانی ندارد.

این دستکاری تاریخ و اجتماع است. شاید ما چیزهایی را در دنیای اطراف دیده و می بینیم که دوست نداریم و آرزو می کنیم و تلاش می کنیم تا متفاوت و بهتر شود اما اگر این کار به پاک کردن سابقه همه رفتارهایی که در تاریخ آن را مذموم می دانیم توسعه یابد آن وقت بخشی از خاطره تلخ جمعی خود را پاک می کنیم و در اثر این فراموشی خود را در معرض تکرار آن خطاها قرار می دهیم.

همین داستان درباره مجموعه رویدادهایی که به حذف نشان و نام و مجسمه های افراد تاریخی که در اروپا و آمریکای شمالی سابقه بدرفتاری با بومیان یا برده داری دارند نیز وجود دارد.

اگرچه آن مناظره ای پیچیده است و باید به صورت موردی درباره هر یک از رویدادهای آن بحث کرد اما یکی از استدلال‌های مخالفان حذف کلی و فله‌ای هر نشانی از بدی‌های تاریخ – که اتفاقا بخشی از آن ها را چهره‌های سرشناس اقلیت تشکیل می دادند – این بود که اگر چه این رویداد ظاهری مبتنی بر اصلاح گذشته دارد اما اتفاقا نوعی «سفید سازی» تاریخ است. به این معنی که اگر فراموش کنیم که برای مثال بانیان آمریکا و کانادا ضمن اینکه این جوامع را تاسیس کردند در برخی از موارد رفتارهایشان با بومیان مخالف بدیهی ترین اصول اخلاقی بوده است و با پاک کردن نام و نشان آ نها این توهم را به وجود آوریم که در گذشته هیچ نشانی از بدی و بی اخلاقی نبوده است، به نوعی تمام این خطاها که رد آن هنوز در جامعه زنده است را زیر پوششی پنهان می کنیم و با فراموش کردن آن ها و همینطور مانع شدن جامعه غالب امروز از یادآوری شرمناک رفتار گذشتگان خود، امکان تکرار آن را افزایش می دهیم.

در مورد داستان پاول، آنچه به «ناجی سفید» معروف شده است برگرفته از اصطلاح و مفهومی در مطالعات سینمایی است.

این مفهوم به پیرنگی اشاره دارد که در آن در روایت ها و داستان‌ها جامعه‌ای از بومیان تصویر می شود که با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنند و در نهایت مرد سفید پوستی (استاندارد جامعه غربی) به آن جامعه می رود و در نقش ناجی آن ها را از مشکلات نجات می دهد.

این اصطلاح بعدتر توسعه پیدا کرد و در قالب ناجی سفید دنیای صنعتی به مواردی توسعه پیدا کرد که فراتر از دنیای سینمایی روایت می شد. افرادی که بر اساس تعریف دارای سندروم یا اختلال خود ناجی پنداری هستند و گمان می کنند که باید برای نجات یک جامعه دور دست و غریب و «اگزوتیک» دست به کار شوند.

این مساله ای جدی و واقعی است که ریشه در دوران استعماری دارد و هنوز بسیار زنده و فراگیر است.

نمونه های معروف آن در دنیای واقعی گروه‌های مسیونر و مبلغان مذهبی است که بار سفر می بستند و با تصور اینکه ناجی اقوام گمراه هستند سنت‌ها، زبان، فرهنگ و زندگی جامعه میزبان را ویران می‌کردند.

اکنون که این متن را می‌نویسم برای چند ماهی است که پرچم های کانادا نیمه افراشته است و دلیل آن آشکار شدن بلایی است که این ناجیان بر سر بومیان این کشور آورده‌اند.

مدارس شبانه روزی که عمدتا زیر نظر کلیسای کاتولیک هدایت می شد در راستای متمدن سازی بومیان فرزندان آن ها را از خانواده و قبیله جدا می کرد، به آن ها اجازه لباس پوشیدن به روش خود، حرف زدن به زبان مادری و هر آن چیزی که نشان از دنیای آن ها داشت را نمی دادند و با تنبیهات شدید سعی می کردند آن ها را «آدم» کنند. بسیاری از کودکان در اثر این فرآیند افرادی که دچار توهم ناجی بودند، از بین رفتند و اکنون بقایای آن‌ها در مزارهای بی نشان کنار این مدارس آشکار می شود. این داستاین تاریخی و قدیمی نیست و تا دهه ۱۹۹۰ هنوز این مدارس فعال بودند.

نمونه دیگر که در همین روزها به شدت بازار دارد زمانی است که فردی از جامعه غالب و بدون آشنایی با پیچ و خم های فرهنگی و فکری جامعه میزبان گمان می کند باید به نجات آن ها برود. از شُهره‌های سینمایی و شبکه های اجتماعی که با سفر کوتاه به درون جوامع توسعه نیافته و عکس یادگاری گرفتن با کودکان بومی نامی برای خود دست و پا می کنند تا تشویق جوانان و نوجوانان سفید برای سفر و کار داوطلبانه و خیر در کشورهای دیگر که بسیاری از اوقات به فاجعه ختم می شود.

نوجوانی سفید و از خانواده طبقه متوسط و بالا دست اروپایی و آمریکایی را تصور کنید که بدون دانش کافی و شناختی که مستلزم سال ها تلاش است در حالیکه تنها در چند متری او بی خانمان های شهرش در رنجند، زنان از حق مالکیت بدنشان محروم می شوند، اپیدمی اعتیاد به مواد مخدر بیداد می کند، احساس می کند برای اینکه نقش انسانی خود را ایفا کند باید به آفریقا برود و برای آن ها آب سالم تهیه کند.

جالب است که در نگاه آن ها آفریقا کلا یک مکان جغرافیایی است و تصویری کلیشه ای از آن (مقاله چگونه درباره آفریقا بنویسیم نوشته Binyavanga Wainaina  را بخوانید) در ذهن دارند یا به خاور میانه ای می آیند که در آن همه چیز رنگ و بوی افسانه ای و غریب دارد و مردمانش در دنیایی دیگر زندگی می کنند (کتاب مهم ادوارد سعید به نام شرق شناسی را در این زمینه بخوانید).

طعنه آمیز اینکه برخی از آن منتقدان نمایش ناجی سفید خود عامل به چنین رفتاری هستند.

در سوی دیگر تعبیر گسترده از این مفهوم باعث می‌شود تقریبا هر تعاملی میان دو گروهی از مردمان که دارای تفاوت‌هایی هستند به بازنمایی ناجی سفید تعبیر شود. برای مثال اخیرا یکی از همکاران من تحقیق جامعی درباره بازنمایی تروپ ناجی سفید در پوشش خبری بحران آب‌های آلوده یکی از قبایل بومیان کانادا صورت داده بود. در این داستان گروهی ژاپنی با بررسی منابع آب آشامیدنی مورد استفاده بومیان این ناحیه نسبت به خطرناک بودن آن هشدار داده بودند. سپس گروه‌های محلی و با همکاری بخش‌های مختلف طی سالیان طولانی سعی کردند بخشی از این مشکل را حل کنند. آلودگی این آب ها ناشی از ورود پسماندهای صنعتی یکی از کارخانه های اطراف بود.

در تحلیل پوشش اخبار این ماجرا، در یکی از تفسیرها، گزارش‌هایی که درباره حضور دانشمندان ژاپنی و هشدار آن‌ها به خطرناک بودن آب آشامیدنی به بازنمایی تروپ ناجی سفید تعبیر شده بود. به عبارتی گروهی بین المللی از دانشمندان (ژاپنی و غیر سفید) که در غیاب توان فنی محلی و بومی، متوجه آلودگی منابع آبی شدند در قالب ناجی سفید معرفی می شوند. البته بخشی از تاکید بر این بازنمایی به این مساله تاکید داشت که رسانه ها بیشتر از هشدارهای پیشین جوامع محلی بر نقش موثر این گروه در معرفی و هشداردهی نسبت به آلودگی پرداخته بودند.

در حوزه سینما نمونه‌های فراوانی وجود دارد که در آن می‌توان رد تروپ و روایت بنیادین ناجی سفید را دید.

معروف ترین نمونه‌های آن شاید داستان رقصنده با گرگ‌ها باشد.

نمونه تازه‌تری که به طور مکرر در این مبحث مورد اشاره قرار می‌گیرد داستان و فیلم اواتار است.

هر دو این داستان‌ها روایت نسبتا مشابهی دارند.

شخصی بیگانه و حتی دشمن وارد قبیله بومی می‌شود. ابتدا با شک و سپس مشتاق. او آیین‌های جامعه بومی را می آموزد و از آزمون آن ها سربلند بیرون می‌آید. پذیرش او در قبیله یک باره و بی مقدمه نیست بلکه ابتدا با طرد و شک مواجه است و تا ارزش خود را ثابت نکند به عضویت جامعه پذیرفته نمی شود.

او پس از پشت سرگذاشتن مراحل و آزمون‌های مختلف سرانجام دچار دگردیسی می شود. خود پیشینش را انکار می کند و در قالب عضوی از جامعه تازه دوباره زاده می شود. اما خاطره و دانش جامعه پیشین را هنوز با خود دارد و برای همین می تواند به یاری قبیله تازه خود در آید و با آگاهی از طرح و تفکر خود پیشین که حالا برای او دیگری شده است به یاری جامعه خودی تازه در آید و آن ها را در نبردی علیه شر حاصل از بیگانه محافظت و راهنمایی کند.

آیا این موضوع بازنمایی ناجی سفید پوست است؟

شاید جواب دادن به این سوال پیچیده تر از آنی باشد که در ابتدا به نظر می رسد. برای بررسی اینکه آیا چنین بازنمایی تقویت کننده داستان ناجی سفید است شاید لازم باشد از سه زاویه به یک داستان نگاه کرد.

نخست در قالب درونی داستان. دوم از دید فراداستانی و انگیزه تولید کننده داستان و سوم به عنوان زنجیره ای از محصولات متعددی که از سوی یک صنعت (مثل فیلم سازی) تولید شده است.

داستانی مانند اواتار یا رقصنده با گرگ ها اگر به تنهایی و تنها بر مبنای داستان درونی اش بررسی شود شاید از این اتهام تبرئه شود.

درون داستان – حداقل این دو داستان به طور خاص – نقش ناجی به نژاد و منشا او بستگی ندارد. او تنها زمانی نقش رهبری را بر عهده می گیرد که ابتدا پس از طی کردن آزمون های مختلف از پیشینه خود جدا شده باشد و در قالب عضوی از قبیله و جامعه تازه پذیرفته شده باشد. او ابتدا باید دستخوش دگردیسی بنیادین شود، گذشته خود را قربانی کند و از نو خود را خلق کند. بعد از این است که ممکن است در روند نبرد نهایی او بتواند نقش قهرمان را بر عهده بگیرد.

از نگاهی دیگر این روایت نشان دهنده تاثیرگذاری و حقانیت جامعه میزبان است. همچنین زمانی که می خواهیم روایت و داستانی از گروهی را روایت کنیم که برای ما بیگانه اند (اواتار) یا اسیر کلیشه های قدیمی (رقصنده با گرگ‌ها) ما در قالب مخاطب، دچار غریبگی با آن فرهنگ هستیم. اگر مخاطب این داستان شخصی بیرون از آن جامعه باشد که با پیش زمینه ذهنی به سراغ این داستان می رود و در روند داستان ما قصد داریم پیش فرض های او را به چالش بکشیم و تصویر دیگری از آن جامعه را ترسیم کنیم، برای این منظور گاه ممکن است از شخصیتی استفاده کنیم که در قالب داستان با شک ها و پیش فرض های ما وارد روند ماجرا شود، سوال های ما را داشته باشد و شک های ما را بیان کند. تغییراتی که او – که شبیه ما است – در روند داستان طی می کند و دگردیسی که در او رخ می دهد کمک می کند که من مخاطب نیز این دگردیسی را تجربه کنم و پس از این تجربه داستانی نگاه پیشین خود را به پرسش بکشم.

همچنین باید به یاد داشت که ناجی بیگانه که یا از آسمان می آید یا بیرون از جامعه ظلم دیده و فاسد موضوع اسطوره ای و افسانه ای است و قدمت آن به زمانی باز می گردد که هنوز خبری از استعمار و ادبیات استعماری – به معنی مدرن آن – نبود. در اینکه ادبیات این دوره از این پدیده سو استفاده کردند شکی نیست اما به قول معروف «هزار نکته باریک تر از مو اینجا است» که اگر به آن دقت نکنیم دچار سوبرداشت می شویم.

البته این در همه موارد نمونه های این داستان ها اعتبار ندارد.

گاهی داستان به طور خشک و مستقیم و هدفمندی طبقه بندی بیگانه بدوی و ناجی (سفید) خوب و متمدن و خیر را بیان می کند که بدون تغییر و دگردیسی در جامعه قدم می گذارد و بدون مقاومت مورد پذیرش قرار می گیرد و همانند گاوچرا معروف داستان های وسترن در انتها بدون آنکه خود  تغییری یافته باشد در افق محو می شود یا می ماند و به رهبری ادامه می دهد.

از این جهت اتفاقا گاهی برخی از داستان هایی که به نظر دور از این تروپ می آیند بیشتر آن را تقویت می کنند.

اگر داستان فیلم آخرین سامورایی در متون به عنوان نمونه ای از این روایت مورد اشاره قرار می گیرد اما شاید اشاره بارزتری از این مفهوم را در داستان فیلم سکوت یا silence مارتین اسکورسیزی بتوان دید. در آن داستان اگرچه مبلغ مسیحی که به قصد نجات جامعه آمده است در نهایت ناچار به تقیه می شود و نمی تواند نقش خود پرداخته ناجی را بازی کند اما در داستان می بینیم که هیچ تغییر بنیادی در اثر زیست طولانی با جامعه میزبان در او اتفاق نیفتاده است و در نهایت او هنوز بر همان آیین و داستان و باور خود ناجی پنداری اش مومن مانده است. گویی تنها این بار فرصت مناسب نبوده است و او باید در خفا اعتقادش را حفظ کند تا شاید برادران دیگر او به نجات این جامعه دست بزنند.

ما درباره ذهنیت نویسنده داستان کمتر می دانیم اما در مواردی ممکن است روند مشخصی وجود داشته باشد که یک نویسنده یا تولید کننده انتخاب شخصیتهایش را نه بر مبنای ضرورت داستان که بر اساس پیش بردن اهداف و تفکرات اجتماعی سیاسی خود انتخاب کند. در این صورت شاید راحت تر بتوان نقش جریان فکری را در روایت داستان دید.

اما شاید چیزی که مساله تروپ مرد سفید ناجی را پر رنگ تر می کند، تکرار داستان در روایت های متعدد باشد. به عبارتی وقتی از ده فیلم که با این موضوع سر و کار دارند در هر ده مورد شخصیتی یک سان (مرد سفید مدرن) در قالب ناجی برای جوامع مختلف بیان و تصویر می شود ما شاهد بروز تروپ مرد سفید ناجی در قالب یک روند  و ترند هستیم.

تغییر این روایت کار آسانی نیست اما برخی از داستان گویان و فیلم سازان از هراس اینکه به تقویت این تروپ متهم نشوند دست به میان بر هایی می زنند که تنها ظاهر آن ها را حفظ می کند.

برای مثال در داستانی شخص قهرمان ناجی که با جامعه ای بیگانه وارد می شود را به جای مرد سفید مدرن دگرجنس گرا، به شکل زنی رنگین پوست و/یا دارای تمایل جنسیتی متفاوت تصویر می کنند.

در برخی از این موارد این کار تنها پنهان کردن ظاهر این روند داستانی است. برای مثال زمانی که شما از زمین به سیاره ای دیگر رفته و آن را مستعمره می کنید، مهم نیست شخصیت زمینی شما مرد سفید، زن سیاه، یا شخصیت غیر دو قطبی جنسیتی آسیایی باشد. همه آن ها بازنمایی همان قدرت مسلط است که در تعریف اولیه این تروپ به نام مرد سفید شناخته شده اند.

برای مثال در فیلم جاودانان یا اترنال کمپانی مارول گروه قهرمانانی که به تصویر کشیده شده اند یکی از متنوع ترین گروه های جمعیتی ممکن هستند. در آن ها زن و مرد سفید، سیاه، آسیایی، همجنس گرا و دگرجنس گرا وجود دارد. بسیاری این را گامی مهم در راستای تقویت تنوع در دنیای مارول نامیده اند. این حرف درستی برای زمانی است که از دید فرامتنی و از بیرون و در قالب تقسیم بندی های دنیای واقعی که در آن زندگی می کنیم به آن نگاه کنیم.

اما وقتی وارد داستان می شوید این تنوع معنای خود را از دست می دهد. همه این چهره های متنوع در واقع یک جمعیت متفاوت با انسان هستند. آن ها جاودانانی متفاوت با انسان بوده و اصولا پیدایش و رشد و تحول آن ها ربطی به انسان ها و تفاسیر و تعابیر و تعاریف آن ها ندارد. همه آن ها به یکسان برای انسان درون این داستان غریبه و بیگانه و غیر خودی هستند و قهرمانی و نجات بخشی هر کدام از آن ها ناجی قوم برتر است.

 این نکته مهمی است که خیلی از اوقات و زمانی که برداشت های مربوط به بازنمایی تنوع را می بینیم باید به آن توجه کنیم. تنها راه برای جبران خطای انکار اقلیت های نژادی و قومی و مذهبی و جنسیتی این نیست که صرفا با تغییر جنسیت / نژاد و گرایش جنسی آن ها در داستان ها سعی کنیم گذشته خود را بپوشانیم. راه بهتر خلق داستان هایی بر اساس این شخصیت ها است.

براسی مثال به جای اینکه شخصیتی به اسم جیمز باند با سابقه اش را تبدیل به زن یا رنگین پوست کنیم می توانیم در همین دنیا مامور ۰۰۶ یا ۰۰۸ را تعریف کنیم که زن، سیاهپوست یا نماینده هر اقلیت دیگری است.

به همین دلیل هم هست که هم در دنیای کمیک ها و هم در دنیای سینمایی مارول شخصیت بلک پنتر چنین جایگاهی پیدا می کند که اسپایک لی از آن به مهمترین اتفاق سینمایی سیاه پوستان یاد می کند.

در اینجا شخصیت شناخته شده قدیمی تغییر رنگ داده نشده است بلکه شخصیت قدرتمند و محبوبی بر اساس آن خاستگاه خلق شده است.

یک بار دیگر باید گفت که این حکمی دایمی نیست. گاهی زمانی که روایتی تازه داستانی قدیمی را می سازیم که در فضا و زمانی دیگر نوشته شده که هنجارهای متفاوت بوده و بسیاری از آن چیزهایی که امروز می بینیم در آن زمان قابل فکر کردن هم نبود، تغییر دادن برخی از جنسیت ها یا نژادها به روشی که بدون اینکه به اصل داستان ضربه بزند نه تنها خوب که ضروری است.

نمونه ای خوب از این روند را می توان در خبرهایی دید که از بازسازی تلوزیونی از داستان مصور مهم و اثر گذار سندمن نتاشر می شود. در این بازسازی که زیر نظر نویسنده صورت می گیرد، نیل گیمن بسیاری از شخصیت ها را تغییر نژاد و تغییر جنسیت داده است.

مرگ که در بخش عمده ای از این داستان به شکل و قالب دختری سفید و رنگ پریده تصویر شده بود حالا دختری سیاهپوست است یا لوسیفر که عمدتا مردی سفید تصویر می شد حال تبدیل به زن شده است.

گیمن در پاسخ به این تغییرات می گوید که اولا این تغییرات در بنیاد داستان از پیش پذیرفته شده بود و دوم اینکه من در هنگام بازنویسی به این فکر می کردم که اگر به جای سی یا چهل  سال پیش امروز این داستان را می نوشتم چطور آن را با تجربه امروزم می نوشتم. این تغییرات ضروری و مهم و است و میان بری برای فرار از نقد نیست.

اتفاقی که این روزها اتفاقا به کرات شاهد آن هستیم. داستان گویانی به بهانه استقبال از تنوع و حمایت از حضور اقلیت ها داستان خود را چنان تغییر می دهند که بافتار منطقی درونی اش را از دست می دهد.

برای مثال اگر شما داستانی را در سیاره ای برفی روایت می کنید که همیشه زیر پوشش ایر و برف و باران پنهان است، شخصیت های شما اگر همه سیاهپوست باشند به همان اندازه غیر منطقی است که سفید پوست باشند. در سیاره ای تک اقلیمی و شبیه قطبین زمین تفاوتی اگر در نژادها باشد تفاوت هایی است که میان قوم های مختلف بومیان ساکن شمال اروپا و کانادا که در دایره قطبی زندگی می کنند وجود دارد.

یا اگر سیاره ای مانند تاتویین یا دون را برای روایت انتخاب می کنید، چهره عمده ساکنانش باید تیره و آفتاب سوخته باشد.

اگر در دنیایی یخی شما جامعه بومی سیاه پوستی را تصویر کنید که تنها چون می خواهید از  انتقاد استفاده کنید و هیچ دلیلی برای وجود آن ها نداشته باشید و هیچ توضیحی ندهید که چطور ممکن است این گروه در اینجا حضور داشته باشند، در این صورت به همان اندازه از دیدگاه درون داستانی خطا کرده ایم که قبیله ای در میان جنگل های آمازون یا صحراهای آفریقا را تصویر کنیم که همه اعضا آن سفید پوستان بلوند باشند.

حال تکلیف پاول ناجی دنیای دون چیست؟ آیا او ناجی سفید است؟

جواب حداقل از منظر درون داستانی ساده است. خیر.

پاول نه تنها به صورت فنی سفید نیست که به معنای سنتی و رایج صرفا یک مرد نیست و از آن مهمتر او ناجی نیست.

او از خاندان قدرت است. از این جهت با شمایل مرد سفید استعمار گر نزدیکی دارد. اگرچه خانواده او در رده کسانی هستند – که اگر بتوانید چنین چیزی را تعریف کنید – استعمارگر منصف تر و روادار هستند. خاندان پاول اما زمانی در آراکیس به قدرت می رسد، پیش از هر چیزی به دنبال بقای خود است و در این مسیر نه در تلاش برای حذف یا همرنگ کردن بومیان که در تلاش برای ایجاد اتحاد با آن ها است.

او از نظر زیست شناختی مرد است اما نه مردی عادی. او حاصل دستکاری ژنتیکی قرن های متوالی است و نه تنها توان نگاه کردن به آینده های ممکن را دارد خاطره همه زنان پیشین خود را در ذهن دارد و وقتی به طور کامل بیدار می شود خاطره زنانه او تا ابتدای تاریخ به عقب باز می گردد. او از نظر فیزیکی و تجربه شخصی مرد است اما تجربه و خاطره زنانه او قدمتی به اندازه تاریخ دارد.

بله او لباس ناجی موعود و مهدی وعده داده شده را به تن می کند اما در این مسیر به رهبری گروهی خودکامه بدل می شود. این ناجی نه برای سیاره دون و نه برای کهکشان آن بهشت وعده داده شده و صلح را فرا نم یآورد. او جهاد بزرگی را رهبری می کند که کهکشان را در بر می گیرد  وهمه مردم را وادار می کند تا به آیین فرمن ها در آیند.

او به دون هم – به معنی مشخص وفادار نیست –  او و پسرش که مسیر دگردیسی را چنان می پیماید که خود تبدیل به خداشاهی در لباس یکی از کرم های غول پیکر صحرا می شود – برای تحقق برنامه و هدف خود دون را از دستیابی به منابع آبی منع می کند و نمی گذارد رویای مقدس سیراب سازی زمین فرمن ها تحقق یابد.

پاول بیشتر از اینکه ناجی باشد، بیگانه ای از انسانیت پراکنده از کهکشان است که به دنبال هدف خود می رود. اگر لازم باشد با پرنسس ایرولان، دختر پادشاه ازدواج می کند و اگر لازم بداند جهادی به راه می اندازد تا دین خود را به جهان تحمیل کند و در این مسیر میلیاردها نفر را می کشد.

او به دنبال ساخت مسیر طلایی رو به آینده است. هدف او پسرش تضمین این راه است و هر بها و قیمتی برای تحقق آن پذیرفتنی است. او خود را ضرورتی تاریخی می بیند و این تفاوت ناجی مورد اشاره در این داستان است.

داستانی که شاید یکی از یادآوری‌های آن این باشد که اگر در انتظار ناجی مصلح سازنده جامعه و مدینه فاضله باشیم و هر تغییری را به ظهور او موکول کنیم،  باید به این هم فکر کنیم که زمانی که او قیام کرد، هدفش نه خیر شخص من و شما که ساخت آن جامعه خواهد بود و در این راه اگر لازم باشد ناجی صالح می تواند به حاکم جابر بدل شود.

دیدگاه

  1. لذت بردم از موشکافی میان مراودات و مصادره های گفتمانیِ قوم بومی/ ناجی سفید و گفتمان انتقادی/ سفیدسازی تاریخی
    دستمریزاد پوریا جان
    به نظر متافیزیک حضور بیش از آن که فکر می کنیم بر دانش زمینه ای سیطره داره و همچنان نگاه دوبنی بر تعریف خود و دیگری سایه انداخته و هرچه تلاش می شه باز هم دم خروس ناجی سفید از قبا بیرون می مونه

دیدگاهتان را بنویسید

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.