
این روزها زیاد به موجی فکر می کنم که روز به روز نشانه هایش را بیشتر می بینم. خاندان های ایرانی مهاجری که فرزندانشان را نه تنها از نام که از زبان و هر ارتباطی با سرزمین مادری محروم می کنند. امیدوارم همه آن چیزی که انگیزه نوشتن این متن شد برداشت اشتباه من باشد اما اگر چنین نبوده باشد شاید هشداری باشد.
ماههای اخیر ماههای تلخی برای کانادا و به خصوص بومیان این کشور بود.
آن ها در این ایام ناچار شدند بار دیگر خاطرات تلخ و خردکننده رفتار تبعیضآمیزی را در ذهن مرور کنند که زخمهایش هنوز بر بدن و روح آنها تازه است.
کانادا هم مانند سایر کشورهای نوپا و بنا شده بر استعمار اروپا، سابقه تاریکی در مواجهه با ساکنان بومی این سرزمین دارد.
هنوز که هنوز است مناطق زندگی بومیان از بسیاری از امکانات اولیه ضروری زندگی مانند آب سالم، خدمات بهداشتی و حداقلهای تامین اجتماعی بی بهره هستند. هنوز هم انواع و اقسام تبعیضها علیه آنها روا میشود و هنوز هم راه درازی تا التیام زخمهای قدیم و جدید وجود دارد.
از میان همه تبعیضها و آزارهایی که به بومیان روا رفته است شاید هیچ کدام بیش از جداسازی آنها از بدنه فرهنگی خود برایشان این روزها عذاب آور نیست.
مهاجمان که به این سرزمین آمدند خود را نماد تجدد و نمایندگان الهای بر خاک تازه میدانستند و بومیان را انسانهایی عقب مانده، بد دین و محتاج نجات دنیوی و اخروی می دیدند.
آنها نه تنها راه و روش زندگی و آداب و رسوم و سنن و افسانهها و داستانها و گنجینه دانش آنها که زبان حرف زدن آن ها را نمادی از عقب ماندگی می دانستند و برای همین بر حسب وظیفهای که خود بر دوش خود نهاده بودند شروع به قطع کردن شاخههای تازه این جمعیت از بدنه فرهنگی خود کردند.
آنها نه تنها با استفاده از اهرمهای فشار متعدد شرط بقای بسیاری از بومیان را گرویدن به دین تازه و جدایی از آیینشان بنا کردند، که حتی از آن پیشتر رفتند و مدارس شبانه روزی را در سراسر کشور و عمدتا زیر نظر کلیسای کاتولیک تاسیس کردند و کودکان بومی را به زور و گاهی البته با استقبال والدین از آن ها جدا کردند و به این مدارس شبانه روزی فرستادند.
در این مدارس آنها حق حرف زدن به زبان خود نداشتند، باید زبانشان، داستانهایشان، سابقه و تاریخشان را فراموش میکردند و به لباس تازه در می آمدند، دین تازه می گزیدند و به جای آیینهای سنتی خود زیر درخت کریسمس می نشستند و به جای سرودهای بومی و لالایی های الهام گرفته از طبیعت و تاریخشان، سرودهای مذهبی می خواندند و آوازهای کریسمسی را زمزمه می کردند.
وقتی تن به این مسیر نمی دادند با فشار روحی و جسمی مواجه می شدند.
بسیاری از آن ها در این محیط جان خود را از دست دادند. این روزها خبر یافتن مزارهای بینشان این کودکان دردهای بسیاری از این جامعه را زنده کرده است و مهم نیست که برای چند ماه کانادا پرچمهایش را نیمه افراشته کرده، این چیزی از درد این جامعه کم نمیکند. آنهایی که از این مدارس جان سالم به در بردهاند، هنوز با افسردگی و اضطرابهای پس از بحرانی زندگی می کنند که از مرحله فردی گذشته و به عارضه ای اجتماعی بدل شده است.
در میان کودکانی که به این مدارس فرستاده شدند، مواردی هم بود که با رضایت خانواده همراه بود. خانوادهای که جهان در حال تغییر را میدید و نگران بقا و اقبال فرزندش در آینده بود. چرا باید بر حفظ زبان و آداب و رسوم و داستان و افسانههای قدیمی پای فشرد وقتی درنهایت هیچ یک از آن ها نتوانست جلوی سیلاب حادثه را بگیرد و چنین ایام تلخی را برایشان به همراه آورد؟
بهتر نیست که اصلا کودکانشان نه در اسم و نه در رسم و نه در زبان و نه در رفتار و در تاریخ هیچ نشان و نشانه ای از گذشته خود نداشته باشند تا بتوانند در این دنیای تازه غربی تر و اروپایی تر و مدرن تر به رنگ جامعه دربیایند؟
در میان قربانیان این مدارس و این تبعیض، امروز نجات یافتگان حضور داوطلبانه یا رضایتمندانه در این اردوگاههای سترون سازی فرهنگی نیز حضور دارند.
کانادا این فاجعه را به رسمیت شناخته و سعی می کند قدم هایی هرچند لرزان و کوچک برای جبران آن بردارد اما چطور می توان مصیبت نسلهایی را که از درخت فرهنگی خود جدا شده اند، افسردگی ناشی از عدم تعلق به هیچ ریشه و سنتی را تحمل کرده و به دیگران منتقل کرده اند را جبران کرد؟
داستان من اما درباره بومیان کانادا نیست.
چیزی که مرا وادار کرد این مقدمه را بنویسم مشاهده روزافزون پدیدهای اجتماعی است که رواجی به نظر سریع در بین گروهی از جوامع ایرانیان مهاجر دارد.
ایران در دهههای گذشته ایام سخت و تلخی را پشت سر گذاشته و می گذارد. بی کفایتی و رفتار ایدئولوژیک ساختار باعث بروز نارضایتی عظیمی میان مردم شده است. از سوی دیگر آشنایی ما روز به روز با جهان نو بیشتر شده. انقلاب ارتباطات به این مساله کمک کرد تا ما فارغ از شعارهای همیشگی تصویری واقعی از میزان پیشرفت جهان به دست آوریم.
معضلات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی دست به دست هم داد تا امواج تازهای از مهاجرتهای گسترده اتفاق بیفتد.
این اتفاقی بود که به خودی خود میتوانست هم برای ایرانیان مهاجر، هم برای ایرانیانی که در ایران هستند، هم برای نسل بعدی ایرانیان مهاجر و هم برای جهانی که میزبان این گروه شده بود خیرات و برکات فراوان به همراه داشته باشد. ایرانیان مهاجر و فرزندان آن ها می توانستند با استفاده از فضای تازه رشد کنند و همزمان با اینکه طیفی تازه از رنگ رنگین کمان فرهنگی را به جامعه میزبان خود وارد می کردند ضمن پذیرش آن قوانین، هنجارها و رفتارهایی که باعث شده بود تا جامعه میزبان رشد کند به گذشته خود نگاهی انتقادی داشته باشند، خوب و بدش را ببینند و میراثشان را به عنوان افزوده ای بر گلیم چهل تکه جامعه مدرن مهاجر پذیر به آن وصله زنند و در این داد و ستد میهمان و میزبان رشد کنند.
برخی از مهاجران ممکن بود تصمیم بگیرند گاهی گامی برای خانه ای که مجبور به ترکش شدند بردارند. نه فعالیت سیاسی یا اجتماعی بلکه انتقال تجربه ای یا مهارتی و در عوض با در تماس ماندن با خانه افق های زیست خود را در دو سوی جهان توسعه دهند. یا اینکه شاید هم در این میان با موفقیتشان و رفتارشان، کمی از بدنامی به ارث رسیده از رفتارهای ساختار و نظام و برخی از هموطنان را با ارئه نمونه هایی مثبت و خیر کم کنند.
بسیاری چنین کردند. اما روز به روز بیشتر با کسانی آشنا می شوم که گویی چنان زخم و نارضایتی از آنچه در ایران تجربه کرده اند بر آن ها اثر داشته که زمانی که قدم به سرزمینی تازه می گذارند از هیچ تلاشی برای قطع هر ارتباط و تماس و نام و نشانی از آن خانه برای خود و فرزندانشان فرو نمی گذارند.
تصمیم زندگی شخصی افراد بر عهده آن ها است و سود و زیانش بر گردن ایشان اما آنچه من را نگران می کند روند رو به رشدی است در قطع ریشهها برای فرزندانشان.
روز به روز بیشتر دوستان و کسانی را می بینم که پس از مهاجرت فرزند دار شده اند و نه تنها نامش که حتی زبانش را از بدنه پر سابقه ای که دارد – چه خوب و چه بد – بریده اند.
ایرانیانی که در حالی که هر دو ایرانی هستند و هر دو خانواده فارسی زبان با نوزاد خود تنها به زبان میزبان و برای مثال انگلیسی حرف می زنند و کودکشان در حالی بزرگ می شود که زبان مادری ندارد. هیچ گاه نمی تواند شنونده داستان های سرزمین مادری اش باشد، هیچگاه نخواهد توانست از خواندن بیتی شعر یا شنیدن آوازی به وجد آید و در گفتگو با خانواده اش و نسبش الکن است.
این خانواده ها به عمد و خودخواسته برای آینده فرزندانشان تصمیمی سلبی می گیرند. امکانی بالقوه که شاید حتی در آینده به کاری از کارهای ایشان بیاید را به دلیل خشم خود از آن ها دریغ می کنند و نه تنها تمام خیر و ذخیره فرهنگی و دانش شفاهی و کتبی میراث ایران را از آن ها درو می دارند که امکان استفاده از تجربه های خطا، اشتباهات ما و نواقص فرهنگی را برای آن ها سد می کنند و بار دیگر آنها و فرزندانشان و نسل بعدی آن ها را در معرض تکرار همان خطاها قرار می دهند.
آن ها که از به یاد آوردن جشن های مذهبی کشورشان – شاید به درستی و به دلیل سواستفاده نظام سیاسی از آن – فراری هستند که حتی نام بردن از آن برایشان گناهی کبیره است، در تزیین درخت کریسمس و میلاد مسیح از هم سبقت می گیرند.
نگویید که کریسمس جشنی فرهنگی و بی مرز و مکان است. این تصور و باور همان کسانی است که باور داشتند فرهنگ و دین آ« ها دین و فرهنگ غالب است و همان هایی که همان کودکان بومی را به زور سعی در به روز کردن و به دنیای نوین آوردنشان می کردند.
هیچ کسی هیچ ایرادی به شرکت در جشن کریسمس یا دهها جشن فرهنگی دیگر ندارد اما وقتی زبان و ارتباط فرزندی را به پشتوانه و گنجینه دانش نسل اندر نسلش قطع کردیم، کریسمس را با جشن سال نو اشتباه گرفتیم و به جای اینکه به او یادآور شویم که دنیای امروز دنیایی متکثر است که با بازنمایی سنت های اصلاح شده فرهنگ های مختلف چنین دلپذیر می شود او را به نسخه ای بدلی از چیزی تبدیل می کنیم که فکر می کنیم نماد امروز معاصر است.
همان طور که هندی تبار و چینی تبار و عرب تبار و آمریکای جنوبی تبار و یهودی تبار و سیک تبار و ناباوران و هزاران و هزارن نفر دیگر توانسته اند بی آنکه از ریشه های دور و درازشان قطع رابطه کنند، دنیای جدید را بپذیرند چرا ما باید این ترکیب فرهنگی را از فرزندانمان به دلیل خشمی فروخفته دریغ کنیم؟
شاید بگویید چه اشکالی دارد که ما هم نوروز داریم و هم یلدا و هم فلان و هم بهمان؟ خیلی هم عالی اما در حالیکه که کودکی که زبانش را بریده اید حتی توان خواندن یک بیت از آن کتابی که بر سر سفره نوروز می گذاریم یا کنار انارهای یلدا پهن می کنیم را ندارد، حتی نمی داند معنی هفت سین چیست، و در همان زمان تنها می تواند و با افتخار به او یاد داده ایم که در وصف تولد عیسی ناصری کرول های کریسمس را بخواند، چطور انتظار دارید این دو یکسان باشند؟
زمانی خواهد رسید که این نسل بزرگ خواهد شد، روزی خواهد رسید که در این دنیای شتابان به سوی تنوع و پذیرش دیگری با خود و سابقه اش مواجه می شود و می بیند که چطور به هزار و یک دلیل من و شما برای او تصمیم گرفتیم تا در حالی که می توانست بی هیچ کوشش و تلاشی دسترسی به یک گنجینه از خوبی ها و بدی های مردمانی قدیمی داشته باشد و تصمیم بگیرد که می خواهد از آن استفاده کند یا آن را به دور بریزد، برایش منع ایجاد کردیم.
سعی کردیم او را به تصوری از جهانی که می پنداشتیم در آوریم. این بار کسی نبود – جز خشم شاید به حق ما – که او را از بدنه درختی که می توانست به آن احساس تعلق کند بریدیم همانطور که کلیسای کاتولیک و فاتحان سرزمین های تازه فرزندان این قوم را از تنه درختشان بریدند.
در دنیایی تازه که هر کسی سعی می کند ذره بین در دست در سابقه ژنتیکی اش ارتباطی با جهانی و دنیایی را بیابد و به آن چنگ بزند و در دل جهانی هماهنگ، خرده میراثی که می تواند برایش هویتی در جهان یکسان شده بیافریند و او را برای خود در عین احساس وابستگی به کلیتی بزرگ، متمایز کند، او از ما خواهد پرسید به چه حقی برایش تصمیم گرفتیم؟ زبانش را بریدیم؟ نگذاشتیم خاطره داستان گویی مادر بزرگ و پدر بزرگش در ذهنش شکل بگیرد؟ نگذاشتیم با بدی یا خوبی سرزمین و مردمانش آشنا شود که بتواند آن ها را به تشخیص و تدبیر خود انکار یا قبول کند؟

این روزها در میانه صحن پارلمان کانادا، در کنار آتشی که نمادی از امیدهایی است که برای این کشور وجود دارد، لنگه کفش های کودکانی را گذاشته اند. به یاد آن ها که قربانی یکسان دیدن جهان مردمان سفید شدند و هیچ گاه از مدارس شبانه روزی که با هدف سترون سازی فرهنگی بومیان ایجاد شده بود زنده بیرون نیامدند. در کنارشان زخم خورده هایی به عزا ایستاده اند که جان سالم به در برده اند اما زخم های عمیق این انقطاع جان و جسمشان را خسته است.
و آن سو تر نوادگان بانیان آن تزویر ایستاده اند که حداقل در ظاهر سر از شرم رفتار پدرانشان به پایین انداخته، کلاه از سر برداشته و پرچم هایشان را نیمه افراشته کرده اند.
برای بازماندگان سترون سازی خود خواسته فرهنگی فرزندان ما کدامین پرچم نیمه افراشته خواهد شد؟