قرار بر این بود که جز سخن عشق نگوییم و جز راه دل نپیماییم که عهد ما گل امید بود که به هزار خون دل آبش دادیم و به هزار جفا اگر از دری براندنمان با ز باز گشتیم و گفتیم که این خاک فره ای دارد که باید پاسش داشت و شکوهی که دیگر بار باید بیاراستش و قدرتی که اگر به دست اهل آن افتد چرخ زمان را بر هم زنیم و در میانه آتش و خون طرحی دگر افکنیم از باده ای که مستانش را به عرش می برد و عطرش از خاک لحد ُ، هر که ازن بگذرد مست تر از ما کند.
اما راه رسم دنیای دنی دیگر سخنیست که ناز و کرشمه ما را بدین شیوه خریدار نیست و افسوس که هنوز بازی فرنگان صاحب سخن را نیاموخته ایم و به این بازی ناچاریم.
قرار بود به جهد جمعی که هنر را دوست دارند و خاکی را که ایرانش می خوانیم دوست تر، در میانه تهمت و فریب که هزار ناله فروخورده با خود دارد – چه زشت و چه زیبا – نشانه ای از هنر و فرهنگ را و نشانه ای و تهفه ای از شکوه وطن را به رسم هدیه به وادی فرنگان بریم تا بدانند آنچه که امروزیم همان نیست که در روزگاران بوده ایم و اگر تصویر ما را به مدد جادوی هزاره نو در پیچ و خم حوادث دیده اند به یاد آورند قصه مولانا را که بی چراغ به جستجوی پیلی آمده اند که با دست هرچه بپویندش تنها شمه ای خواهند یافت و قرار بود ما سفیرانی باشیم که جلوه ای دیگر از این خاک هزار آوازرا به تماشایشان بگذاریم و به خبر بسیار شنیده بودیم که آنان که قرنها غم مردم داشته اند آموخته اند تفاوت لیل و نهار را و یکی نمی پندارند هزرا راهی که به هزار وادی گوناگون می رود و ما سخنمان چیزی نبود جز هنر و جلوه زیبایی اختران تابیده بر خاک کهن سرزمینی از زمین و نشانه هایی از فر دانش در گذشته این خاک و شاد بودیم که کاخی که نام خود از جویندگان طریقت نو به یادگار دارد میزبان ما اسا در قلب سرزمینی که همه خرد فرنگ را از آن خود می داند.
اما ما نیز مردمانیم و مردمان سخت در تندباد حدثه ها فراموشکار می شوند و ما فراموش کردیم که انان نیز مردمانند.
خبر دروغ بود و آنان عاج پیل افسانه ای را – که در صحتش و در خطرش و در برندگیش بسیار سخن است – با پیل به اشتباه گرفتند و گفتند که مبادا دندان تیز پیل آراسته باشید به زیورهای جادویی شرق تا افسون کند این قوم تشنه از نفیر جنگ و چکاچک شمشیرها را و از یاد ببرند ما در کار کندن دندان پیل مستیم و نه مست شوکت سواران این پیل.
اینگونه بود که هنر ما و کلام که شاید منادی جلوه دیگر این خاک بود بر این خاک ماند تا فرنگان ندانند در زیر آسمانهای پر ستاره مشرق زمین و در کنار دیوارهای کاخ های رفته از یاد هنوز عاشقانی هستند که جز به شکوه آسمانها و بی مرزی جهان نمی نگرند.
اما مگر نه اینکه این قوم حتی از خرد ناپخته یاران نادان نیز به سلامت بارها جسته است؟ پس چه جای افسوس .
بازهم به زیر آسمانهای پر ستاره وطن می رویم و شکوهش را به یاد می سپاریم و چون ودیعه ای این شعله لرزان را به دیگرانی می سپاریم تا نگویند خاموش شد چراغ باده در این خانقه که ما را آیینی است که زسر خبرمان نمی شود تا درمیان میکده سر بر نیاوریم .