نوشتن درباره مهاجرت نوعی بندبازی است.
لایه هایی از اسطورههای غریب در اطراف این پدیده بنا شده است. بخش بزرگی از این اسطوره بر دشواری ها و چالشهای مهاجران تاکید می کند و از دل این اسطوره، مهاجر، در قالب قهرمانی بازنمایی می شود که نه تنها مبارزهای بزرگ را به انجام رسانده است که میتواند الگویی برای دیگران باشد و به نمادی از مقاومت و تحمل بدل میشود.
از سوی دیگر مهاجرت پدیدهای به شدت شخصی است و مبتنی بر تجربه افراد، نگاه به آن تفاوت میکند. در هر امری که با جامعه بزرگی از آدمیان سر و کار دارد حکم کلی صادر کردن از ابتدا محکوم به خطا است.
بنابراین آنچه مینویسم نوعی نقد بر اسطوره مهاجرت از دید و تجربه شخصی است. اما قبل از آن تذکر این نکته مهم است که من در این نوشته آنجا که از مهاجرت سخن میگویم منظورم به تبعید اجباری نیست. جایی که قانون کسانی را از زیستن درسرزمینی منع کرده و به اجبار زیستگاه خود را تغییر دادهاند. همچنین از کسانی سخن نمیگویم که به معنی واقعی کلمه با خطر جانی مواجه بودند و تنها راه زنده ماندن و بقایشان، نه در معنای استعاری که در معنی واقعی کلمه، فرار از موقعیت خطر بوده است.
من درباره کسانی حرف می زنم که به هزار و یک دلیل تصمیم گرفتهاند – بدون تهدید خطر واقعی فوری – از زیستگاه خود که به تساهل وطن مینامیم به زیستگاه تازهای روند. یا به امید آینده ای بهتر، یا کاری درخور تر، یا موقعیت اجتماعی محترمتر یا تحصیل و پژوهش کارآمدتر، یا بهرهمندی از آزادی یا سبک زندگی که برای آن ها در خانه خود منع و از آنها دریغ شده است. من یکی از این افراد هستم که به انتخاب خود دست به مهاجرت زده ام و البته که آنچه می نویسم حتی بازتاب دهنده همه این گروه نیز نخواهد بود.
مهاجرت و هجرت پدیده تازهای نیست و شاید قدیمی ترین رفتار جمعی انسان ها بوده است. اگر مهاجرت نبود نسل انسان معاصر، یا منقرض میشد یا تنها به مرزهای دشت های آفریقا محدود می ماند. مهاجرت ها بود که ما را در سراسر جهان پراکند، مهاجرت به خصوص رفتاری برای بقا است. برای دور کردن خطر از خود چه این خطر طبیعی و تدریجی باشد و چه خطرهایی که با توسعه جامعه شکل می گیرند نظیر خطرات سیاسی و نظامی و امثال آن.
مهاجرت پیش از آنکه در معنی و شکل کنونیاش به اسطوره ای تازه بدل شود در دل اسطوره های باستانی و متون مقدس بازتاب داشته است. از هجرت موسی و یارانش از مصر گرفته تا هجرت رسول اسلام از مکه به مدینه. در سوره نساء آیه مهمی وجود دارد که روایت کسانی را می گوید که تن به زیستن زیر سایه ظلم داده اند. وقتی پس از مرگ از آن ها سوال می شود چگونه زیستید؟ می گویند ما در حیاتمان زیر ظلم و ستم بودیم، مستضعف بودیم و دستمان کوتاه. در پاسخ به آن ها گفته می شود: «آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن مهاجرت کنید؟»:
إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنْتُمْ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا فَأُولَئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِیرًا
در زمان ما اگرچه زمین خداوند هنوز گسترده است اما مرزهایی ساختهایم که دیگر نمی توان به راحتی در آن هجرت کرد. نه میزبان آینده و نه کدخدای خانه به سادگی امکان رفتن و تغییر به ما نمی دهند.
در طول سده ها، ما قبیله های خود را توسعه داده ایم و چنان به هویت جمعی درون مرزهایمان پر و بال داده ایم که از یک سو ریشه های ما را عمق بخشیده و حیاتمان را غنی تر کرده است و مفهوم وطن و ملت را به جزیی جدایی نشدنی از جانمان بدل کرده است و از سوی دیگر گاه چنان بر تفاوت ها تاکید کرده است که مردمان را به گروه «ما» و «دیگران» بدل کرده است. دیگرانی که شاید چندان خوش آمد گوی ما در میان خود نباشند.
هجرت و مهاجرت اما از یک سو دل کندن از این «ما» آشنا و زیستن در میان «دیگران» است. زیستنی که کم کم بخش هایی از دیگری را در تار و پود ما وارد می کند و از سوی دیگر اگر خوش اقبال و قوی ریشه باشیم اندکی از ما را در دیگری.
اما دل کندن از ما در ظاهر کار ساده ای نیست. من درباره آن هایی که مهاجرت را ادامه طبیعی زیستشان می دانسته اند حرف نمی زنم. درباره خود می گویم. برای منی که به قول فریدون مشیری با برگ برگ آن چمن پیوندی دیگر داشتم، برای کسی چون من که خستگی روز را به نیم نگاهی بر سه تیغ افراشته البرز و طلوع خورشید از فراز دماوند سربلند از تن می شستم، برای کسی که آنچه در توان داشت برای بهتر کردن وضع خانه انجام داد – هرچند اندک و شاید بی تاثیر – و بارها نامردمی دید، پای گذاشتن در چنان راهی ساده نبوده است.
اما گاهی برای ما کار به جایی می رسد که در خانه خود غریبه می شویم و چه قصه ای است قصه غربت در خانه. وقتی اجزای آن تار و پود در هم تنیده ای که باید «ما» را بسازد، به «دیگران» بدل می شوند. وقتی به اطراف نگاه می کنی و در آینه صورت و رفتار آن هایی که «ما» هستند «دیگری» را می بینی و وقتی به خود می نگری و از دست کوتاه خود فریادت به آسمان می رود که توانت در اصلاح رو به افول گذاشته است.
اینجا برای کسی مانند من جایی است که هجرت رنگ واقعیت به خود می گیرد.
وقتی توانت برای مبارزه برای تغییر و ساختن آنچه می خواهی به حدی کم می شود که می ترسی برای بقا تن به از دست دادن کرامتت دهی و شک می کنی که آیا توان ماندن و آنگونه ماندنی که خود می دانی را داری یا نه راه هجرت یکی از راه های پیش رویت می شود.
از دید من اما مهاجری چون من قهرمان داستان نیست. تن دادن به این هجرت شکست است. اعتراف به ضعف و باختن. من شکست خوردم وقتی نتوانستم جامعه را چنان کنم که می خواهم، من ضعیف بودم که ترسیدم مبادا بمانم و نتوانم در برابر وسوسه مقاومت کنم و آنچه شوم که از آن بیزارم.
تمام آنچه از اسطوره قهرمان مهاجر می گویند، از دشواری تنهایی و غربت به نظرم بیشتر و به خصوص در این دوران ارتباطات بهانه گیری ما جماعتی است که می خواهیم این شکست را انکار کنیم.
می خواهیم ضعف خود و نسلمان در اصلاح را در پشت اسطوره دشواری مهاجرت پنهان کنیم.
مهاجرت دشوار است. دل کندن از آشنایی دشوار است، آغازی دوباره در سرزمینی دیگر دشوار است اما این تصمیمی مبتنی بر فکر بوده است. کسی مرا مجبور به اتخاذ این تصمیم نکرد و مانند هر تصمیم دیگری این راه نیز دشواری های خود را دارد.
اما ننگ بر من اگر دشواری ظاهری دوری و غریبی را با سختی و شهامت و شجاعت کسانی برابر کنم که هنوز توان دارند. هنوز امیدوارند و هنوز شکست نخورده اند. آن هایی که کار خود را درست می کنند و هزار و یک سختی را به جان می خرند تا بیگانگی خانه را به آشنایی بدل کنند.
مهاجرت نه تنها یک مسیر که یک مفر است. فرار از وضع نامطلوب شخصی به سوی فضایی که امید به بهتر شدن شخصی در آن وجود دارد. حالا این بهتر شدن را هر جوری می خواهید تصویر کنید. البته که هزینه هایی هم باید بدهید. اما الزام انتخاب این مسیر از ما نه قهرمان می سازد و نه محکوم.
مانند هر تصمیم دیگری در زندگی و مانند هر مسیر دیگری که انتخاب می کنیم، آنچه بیشتر از مسیر اهمیت دارد کاری است که آن مسیر و آن مقصد با جان ما می کند.
نه هجرت افتخار است و نه ننگی در آن. نه ماندن همدستی با وضع موجود است و نه فضیلتی ذاتی. شاید سوال مهم این باشد که با زندگی خود در هرجا که هستیم چه می کنیم؟ و برای من سوال مهم دیگر این است که آیا در هرجایی که به دور از سایه آسمان ایران می خوابم، هنوز به این می اندیشم که ایران را چه کنم؟
یک بار عدم توانم در ادامه تلاش برای اصلاح وضع نامطلوب، مرا به زانو در آورد و عازم این مسیر کرد. آن شکست شخصی برایم نماد و داغی و هشداری دایمی است برای هر روز من. برای بیشتر کار کردن تا هم بتوانم ادای دینی به میزبانی که امروز همشهریم شده کنم و هم برای کار کردن برای ایرانی که می خواهم ببینم.
حتی اگر نتوانم عطر یاس های سفید آن را در کوچه های باران خورده شهرم ببویم.
چه زیبا مهاجرت را معنی کردیدو چه زیبا از ارزش ماندن و تلاش برای بهبود شرایط گفتین
خیلی عالی بود. کاش همه ما به این باور برسیم که نه رفتن افتخار دارد نه ماندن. کیفیت زندگی مهم هست نه جغرافیا و محل زندگی. قلمتون مانا
“من ضعیف بودم که ترسیدم مبادا بمانم و نتوانم در برابر وسوسه مقاومت کنم و آنچه شوم که از آن بیزارم.”
اتفاقا این نشان می دهد که خیلی هم قوی بودید که به آنچه از آن بیزار بودید، تن ندادید! همچنان موفق باشید.
به نظر اگر این ارتباط با مخاطب که از طرق مختلف مثل همین سایت یا شبکه های اجتماعی برقراره، کاملا قطع می شد، تحمل هجرت سخت تر می شد … همین که می دونین یه عده هستن در این طرف دنیا که شما هرگز اونها رو ندیدین و نمیشناسین اما اونها چقدر مشتاق دیدن و شنیدن و خوندن شما بودن و هستن، همین دلگرمی بزرگیه … در نتیجه تلاش های شما بی ثمر نبوده. شما پیروز شدین. شما در قلب عده ای رسوخ کردین و آینده شون رو تغییر دادین.