این روزها عجیب گفتاری از عین القضات همدانی در گوشم تکرار می شود همان گفتار آشنایی که چندی پیش خاتمی،چون مردی نا امید و تنها که یارانش نیز راه یاری با وی نسپردند و شیوه مروت بر زمین نهادند و مردی را با غم مردم تنها ، بر آغازین سطور دردنامه خود با مردم نوشت و دریغا که خواندیم و نخواندیم ….
این روزها هم احساس اویم که نمی دانم آنچه می نویسم از نانبشتنم بهتر است و ندانم هرچه در این مدت نبشتم از نا نبشتن بهتر بوده ؟
چرا باید بنویسم ؟ با کدام امید و کدام آرزو؟ برای که باید بنویسم؟ برای کدام آرزو ننگ هزار انگ بر خود تحمل کنم ؟ گفته بودم غم نان اگر بگذارد سخن نیکویی با مردمم خواهم گفت. به یاد آنها خواهم آورد که زمانی دراز نمونه زیستن را جهان در میان ما می جست و اینک ما دوباره خواهیم توانست سر از غصه دورانها برون آریم. غم نان نگذاشت ولی من چنین کردم.
و اینک نمی دانم ایا نبشتنم و گفتن هایم بهتر بوده است از نگفتنها یا نه؟ امیدوار بودم اگر خود را فدای خلق کنم از خاکستر این آتش اگر دو نفر به یاری برخیزند و قدم در راه نهند چون ققنوس سوختنم بی حاصل نبوده است؟آیا چنین شد؟آیا نه دو تن که نیم تنی را توانسته ام به راه آورم ؟
امروز خود را تنها تر از هر زمانی می دانم تنها تر از هر دورانی و تنها تر از تنهایانی که غم غربت می کشند که آنها غریب مکانند و من غریب دوران من در وطنی که دوستش دارم و میان مردمی که زندگیم را به پای ساختن انها می سوزانم غریبم. این ادعایی گزاف نیست از آن زمان که به یادم می آید هرجا که شنیدم و دانستم بودنم از نبودنم کارسازتر است بی هیچ بهانه ای بودم بی مزدی و منتی و اگر حس می کردم کارم گره ای از بندی می گشاید زمان و مکان را فراموش می کردم و آن را چنان که می توانست به انجام می رساندم
عجب نیست اگر سر به شوریدگی برآرم که اگر نبود یاری یارم دیر زمانی بود که چنین کرده بودم .
ولی امروز خسته ام در میانه دوستانم تنها شده ام حاصل سوختن زندگی ام چه بوده است ؟ به کدام دست آورد نیمه یک زندگی دل خوش کنم ؟ پس از چندین سالی که هرچه کردم به امید کمکی بوده است به کسی یا مردمی که به آن نیاز دارند و انجام دادن انچه حس می کردم انجام دادنش وظیفه است به خاکی که به آن عشق می ورزم امروز چه بر کف دارم ؟ هیچ
چه باید کرد ؟ رها کنم و بروم به دنبال نانی که اگر پیش از این رفته بودم امروزم چنین نبود؟ یا بمانم و ادامه دهم راهی که نمی دانم در پایانش کدامین سرنوشت به انتظار من ارمیده است؟
وای بر شمشیر زنی که تنها شمشیرش را در دست شکسته بیند و اطرافش را سیل دشمنان فراگیر. چه باید کند ؟ نمی دانم … نمی دانم …
گفتم از دانش روز جهان با مردمم سخن بگویم شاید ذهنی به فکر آید و قلبی بلرزد و قدمی در راه آبادی به حرکت درآید و امیدی فرو خفته شکوفا شود و راهی تاریک روشن شود… اما چه حاصلم شده است از این همه اندیشه و این همه غم … جز غم؟
گفتم به یاد مردمم خواهم آورد که آسمان پرستاره شبهای ایران جلوه ی است از عظمت بی پایان کیهان و به یادشان خواهم آورد که چه کوچکند در برابر این بی پایانی کیهان و چه ژرف است ژرفنای خرد انان که وارثان خردند و نگهبان فره ایزدی آتش مقدس دانایی، که اگر به یادشان آید با هم مهربان خواهند شد و چه خام می اندیشیدم که دیدم «آنانکه می خواستند جهانی را مهربان کنند، خود نتوانستند با هم مهربان باشند»
من خسته ام و امروز ناتوانتراز آنکه فریادی ز سینه برآورم و لرزانتر ازآنکه پناهی باشم برای عزیزی
چه باید کرد؟ رها کنم و بروم یا بمانم و ادامه دهم نمی دانم … چه دانمهای بسیار است لیکن من نمی دانم
شاید حال من شرط رکعتانی است که وضویی جز خون ندارد ؟ نمی دانم.
شاید خسته ام ،شاید، نمی دانم
اما به یک چیز دل خوش دارم چون به عقب می نگرم خود را سراسر ضعف و ناتوانی و بدی و کاستی می بینم ولی راست می گفت شاملو: «من بد بودم ولی بدی نبودم»
شاید همین توشه برای من بس باشد . نمی دانم
آن روز که توسن فلک زین کردند
وآرایش مشتری و پروین کردند
این بود زدیوان قضا نصیب ما
ما را چه کنه نصیب ما این کردند