آن ستاره: داستانی کوتاه از آرتور سی کلارک


فکر می‌کنم این داستان کوتاه کلارک، پیش‌تر به فارسی ترجمه شده است. اما مدت‌های طولانی است که می‌خواستم یک بار دیگر بخوانم و ترجمه کنم. دیدم شب کریسمس مناسبت خوبی برای بازنشرش است. اگر ضعفی در ترجمه‌ام هست لطفا به حساب نویسنده نگذارید و اصل داستان یا ترجمه بهتری از آن را بخوانید.

آن ستاره


سه هزار سال نوری از واتیکان دورم. زمانی بود که اطمینان داشتم که فضا و فاصله تأثیری بر ایمان ندارد. همان‌قدر که یقین داشتم کائنات جلوه‌گاه شکوه صُنع الهی است.

حالا اما صنعت دست او را با چشمانم دیده‌ام و بر سر ایمان خود می‌لرزم.

به صلیبی که در اتاقکم و بر فراز کامپیوتر مدل VI نصب‌شده زل زده‌ام و برای اولین بار در زندگی به این می‌اندیشم که این صلیب چیزی جز نماد و نشانی بی‌معنی نیست.

هنوز به کسی چیزی نگفته‌ام، اما حقیقت را نمی‌توان به بند کشید. همه می‌توانند واقعیت را که روی بی‌شمار نوار مغناطیسی و هزاران عکسی که به همراه خود به زمین برمی‌گردانیم ثبت‌شده است، ببینند. دانشمندان دیگر هم می‌توانند درست مثل من به‌سادگی آن‌ها را تفسیر کنند و من هم کسی نیستم که حقیقت را مدفون کند. همان کاری که انجامش در ایام قدیم، لکه ننگی بر دامن دین و آیین من به‌جای گذاشت.

خدمه همراهم همین‌الان هم به‌اندازه کافی افسرده هستند و نمی‌دانم چطور به این اوج طعنه روزگار واکنش نشان خواهند داد. غیر از چندنفری، هیچ‌کدامشان ایمانی به هیچ آیینی ندارند بااین‌وجود، گمان نمی‌کنم چندان مشتاق استفاده از این تیر خلاص و مرگبار در نبردشان با من باشند. مناقشه ما از زمان آغاز سفر از زمین شروع شد و اگرچه تقابلی با خوش‌طینتی و به‌دوراز بروز علنی است، اما به‌غایت جدی است.

اینکه یک کشیش عیسوی، نقش اخترفیزیکدان مأموریت را بر عهده دارد اسباب سرگرمی خدمه است. مثلاً همین دکتر چندلر هیچ‌وقت نتوانست از این موضوع بگذرد. (چرا همیشه آدم‌های متخصص پزشکی باید چنین بی‌خدایان سخت‌گیر و دو آتشه‌ای باشند؟) بعضی وقت‌ها روی عرشه رصدی پیش من می‌آمد. روی این عرشه همیشه نورها در کمترین حالت خودشان قرار دارند که شکوه بی‌پایان نورافشانی ستاره‌ها بیشتر دیده شود. او در تاریکی عرشه کنارم می‌آمد و در سکوت از روی عرشه بیضی‌گون بزرگ به بیرون خیره می‌شد. ستاره‌ها و هرچه بیرون بود به‌آرامی به دور ما می‌چرخیدند. سفینه ما به دلیل باقیمانده گردش محوری‌اش که ما هم زحمت اصلاحش را به خودمان نداده بودیم در حال چرخش به دور خودش بود.

بالاخره شروع به حرف زدن می‌کرد: «خوب پدر! این -فضا – همین‌طور تا ابد ادامه داره و راه خودش را می‌ره. شاید هم واقعی یک نفر ساخته باشدش اما چطور می‌تونی باور داشته باشی که اون چیز، کوچک‌ترین علاقه‌ای به ما و دنیای حقیر ما داشته باشه. اینه که منو اذیت می کنه.» و بحث‌وجدل ما شروع می‌شد و زیر ستاره‌ها و سحابی‌هایی که در سکوت و در پشت پلاستیک شفاف پنجره عرشه به دور ما می‌چرخیدند ادامه می‌یافت.

فکر کنم موقعیت به‌ظاهر تناقض‌آمیز من بود که باعث عمده شوخی‌ها در میان خدمه شده بود. برای همین هم بارها به این موضوع اشاره می‌کردم که تا الآن سه تا مقاله در آستروفیزیکال ژورنال و پنج‌تایی هم در خبرنامه ماهانه انجمن سلطنتی ستاره‌شناسی منتشر کرده‌ام. به آن‌ها یادآوری می‌کردم که مدت‌های طولانی است که فرقه و آیین من به‌واسطه مشارکتش در علم معروف است و از قرن ۱۸ به بعد ما در توسعه ستاره‌شناسی و ژئوفیزیک در همه ابعاد نقش و مشارکت فعالی داشتیم.

آیا گزارش من از سحابی ققنوس، تاریخ هزارساله ما را پایان می‌بخشد؟ می‌ترسم نه‌تنها پایان بخش آن که نقطه پایانی بر بسیاری چیزهای بزرگ‌تر از آن باشد.

نمی‌دانم چه کسی این اسم را روی سحابی گذاشته بود. به نظرم انتخاب خیلی بدی است. اگر منظورشان این بوده که نوعی پیش‌بینی در خودش داشته باشد واقعاً نمی‌توان راستی ادعایش را (که استفاده مجدد از اجزای حاصل در انفجار در تولد ستاره‌های دیگر است) تا میلیاردها سال بعد سنجید. حتی کلمه سحابی هم گمراه‌کننده است این شی خیلی کوچک‌تر از آن توده‌های غول‌آسای ابر مانندی است که مملو از مواد تشکیل‌دهنده ستاره‌های به دنیا نیامده‌اند و در طول کهکشان راه شیری ما پراکنده‌شده‌اند.

در مقیاس کیهانی، سحابی ققنوس، جرم خیلی کوچکی به شمار می‌رود. پوسته‌ای ظریف از گاز که اطراف یک ستاره تنها را احاطه کرده است. یا حداقل چیزی را که از یک ستاره باقی‌مانده است.

 نقاشی روبن از ایگناتیوس لویولا که بالای ردیاب طیف/نورسنج نصب‌شده انگار در حال تمسخر من است. پدر، تو با این دانشی که در اختیار من قرارگرفته چه می‌کردی؟ آن‌هم اینجا، چنین دور از آن دنیایی که تو فکر می‌کردی کل عالم در آن خلاصه‌شده است؟ آیا ایمان تو می‌توانست از این مواجهه سربلند بیرون بیایید یا همانند ایمان من مغلوب این آگاهی می‌شد؟

نگاه تو به دوردست‌ها خیره است پدر، اما من چنان مسافتی را سفر کردم که در روزهایی که هزار سال پیش مذهب ما را بنیاد می‌گذاشتی، فراتر از هر تخیل و تصورت بوده است. هیچ فضاناو اکتشافی تاکنون به‌اندازه ما از زمین دور نشده است: ما در سرحدات جهان کاوش نشده قرار داریم. ما برای رسیدن به سحابی ققنوس سفر خود را آغاز کردیم و موفق شدیم و اکنون، خمیده از بار دانشی که به دست آورده‌ایم سربه‌راه منزلمان داریم. کاش می‌توانستم این بار را از شانه‌های خود بردارم اما در عوض در خلائی بزرگ، از میان قرن‌ها و سال‌های نوری فاصله که میان ما وجود دارد، تو را خطاب قرار داده‌ام.

در کتابی که در دستان داری، کلمات را می‌توان به‌وضوح خواند AD MAIOREM DEI GLORIAM (برای شکوه اعظم الهی) این پیام هنوز هم شنیده و خوانده می‌شود اما واقعیت این است که دیگر نمی‌توانم به آن ایمان داشته باشم. نمی‌دانم اگر تو هم چیزی را که ما یافتیم می‌دیدی می‌توانستی بازهم به آن اعتقاد داشته باشی؟

ما – به‌طور بدیهی – از قبل می‌دانستیم سحابی ققنوس چه جرمی است. هرسال فقط در همین کهکشان خود ما بیش از صد ستاره منفجر می‌شوند برای چند ساعت یا چند روزی با درخششی چند صد برابر درخشش طبیعی خود می‌درخشند و سپس به زیر چادر مرگ می‌روند و در خاموشی و مرگ غوطه می‌زنند. این‌ها نواخترهای طبیعی هستند، همان‌جایی که بلاهای طبیعی کهکشان ما در آن‌ها رخ می‌دهند. از زمانی که کار در رصدخانه ماه را شروع کردم تا الان دوجین از آن‌ها را ثبت کردم و طیف و نورانیتشان را تحلیل کردم؛ اما سه یا چهار بار در هر هزار سال اتفاقی در کیهان ما می‌افتد که نواخترها هم در برابر عظمت آن رنگ می‌بازند و بی‌اهمیت به نظر می‌رسند.

وقتی ستاره‌ای به ابرنواختر بدل می‌شود، ممکن است برای مدت کوتاهی روشنایی‌اش از درخشش مجموع اجرام ستاره‌های کهکشان بیشتر شود. ستاره‌شناسان چینی این اتفاق را در سال ۱۰۵۴ بعد از میلاد رصد کرده بودند، اگرچه نمی‌دانستند ماهیت آنچه می‌بینند چیست. پنج قرن بعد در سال ۱۵۷۲ ابرنواختری در صورت فلکی قیفاووس فروزان شد و چنان درخشان شد که می‌شد آن را در نور روز هم در آسمان مشاهده کرد. در هزار سال پس‌ازآن سه بار دیگر این پدیده رخ‌داده است. مأموریت ما قرار بود به بازدید بقایای چنین بلای آسمانی برود تا رویدادهایی که منجر به بروز آن شده بود را بازسازی کند و اگر شد دلیل رخ دادنش را بهتر درک کنیم. ما به‌آرامی از میان پوسته‌های متحدالمرکز گاز که حدود شش هزار سال پیش ایجادشده و هنوز هم درحال‌توسعه بودند عبور کردیم. این‌ها توده‌های فوق‌العاده داغی هستند و حتی الان هم با تابش‌های ویران‌کننده به درخششان ادامه می‌دهند اگرچه به‌قدری رقیق‌شده‌اند که خطری را متوجه ما نمی‌کنند. زمانی که ستاره منفجرشده بود، لایه‌های بیرونی‌اش با چنان سرعتی شروع به دور شدن از ستاره کردند که به‌طور کامل از دام میدان گرانشی آن رهایی یافتند. حالا پوسته‌ای رقیق را با چنان عظمتی تشکیل داده‌اند که می‌توان هزار منظومه شمسی را درون آن جای داد. در میانه آن‌ها جسمی کوچک و شگفت‌انگیز در حال سوختن است، چیزی که ستاره به آن بدل شده است – کوتوله‌ای سفید، کوچک‌تر از زمین اما میلیون‌ها برابر پرجرم‌تر از آن.

پوسته‌های فروزان گاز در همه جهات ما را در برگرفته بودند و نور عادی فضای میان ستاره‌ای را تحت تأثیر خود قرار می‌دادند. ما به‌سوی مرکز بمبی کیهانی حرکت می‌کردیم. بمبی که هزاره‌ها پیش منفجرشده و ترکش‌هایش هنوز هم که هنوز است در حال پراکنده شدن به اطراف هستند. مقیاس عظیم انفجار و این واقعیت که بقایای آن میلیون‌ها کیلومتر در فضای اطراف آن‌ها پراکنده‌شده‌اند اجازه تماشای حرکت این قطعات را از بیننده سلب می‌کرد. دهه‌ها طول می‌کشید که چشم غیرمسلح بتواند کوچک‌ترین حرکتی را در میان این زبانه‌ها و گرداب‌های گازی پرآشوب تشخیص دهد. با این وجود اما روند و شدت این انبساط پرآشوب نفس‌گیر بود.

چند ساعت پیش وضعیت پیشران اصلی را بررسی کردیم و به آهستگی در حال غوطه خوردن به‌سوی کوره سوزان و ستاره کوچک پیش روی خود بودیم. ستاره‌ای که زمانی همچون خورشید ما بود اما تنها در چند ساعت انرژی‌ای را که قرار بود میلیون‌ها سال سوخت ستاره را تأمین کند، یک‌باره مصرف کرد. پس‌ازآن اسراف در مصرف سوخت، حالا تبدیل به یک کوتوله خسیس شده است که منابع انرژی‌اش را حفظ می‌کند گویی می‌خواهد آن ولخرجی دوران جوانی‌اش را جبران کند.

هیچ‌کس انتظار نداشت که نشانی از سیاره‌ها پیدا کند. اگر سیاره‌ای هم پیش از انفجار در اطراف این ستاره وجود داشته، احتمالاً در آن انفجار جوشیده و به ابری از بخار بدل شده است و اجزای تشکیل‌دهنده آن در میانه آوار عظیم‌تر ستاره گم‌شده است. بااین‌حال مانند هر بار دیگری که به نزدیکی ستاره‌ای ناشناخته می‌رسیم، جستجوی خودکاری را برای سیاره‌های احتمالی انجام دادیم و توانستیم یک سیاره تنها را پیدا کنیم. دنیایی کوچک که در فاصله‌ای بسیار دور در حال گردش به دور ستاره بود. احتمالاً باید نقش پلوتو در این منظومه شمسی محوشده را بازی می‌کرده و در سرحدات تاریکی به دور ستاره می‌چرخیده.

به‌قدری از ستاره مادرش دور بوده که هیچ نوع حیاتی که ما می‌شناسیم امکان رشد روی آن را نداشته است اما دوردستی‌اش از ستاره باعث نجاتش از گرفتار شدن در دام سرنوشت همراهان ازدست‌رفته‌اش شده است.

آتش انفجار، سنگ‌های این سیاره را فروزان کرده و گوشته ای از گازهای یخ زده‌ که در ایام پیش از انفجار، سیاره را پوشانده بود، سوزانده و نابود کرده است. روی این سیاره فرود آمدیم و گنج‌خانه‌ای امن را بر روی آن یافتیم.

سازندگانش کاری کرده بودند که مطمئن شوند ما این گنج‌خانه را پیدا می‌کنیم. از سنگ افراشته‌ای که به‌عنوان نشان و نمادی بر فراز ورودی نصب‌شده بود حالا جز مشتی توده سنگ ذوب‌شده چیزی باقی نمانده است؛ اما نخستین دورسنجی‌هایی که انجام دادیم شکی باقی نگذاشت که این سازه ساخته دسته موجودی هوشمند بوده است. اندکی بعد متوجه شدیم که الگویی از پرتوهای رادیواکتیو در ابعاد قاره‌ای در زیر صخره‌ها مدفون‌شده است. حتی اگر همه نشانه‌های سطحی ورودی این گنج‌خانه نابود می‌شد بازهم این تشعشع باقی می‌ماند و همچون نشان و چراغی ابدی و جاودان رو به ستاره‌ها، مسیر را به ما نشان می‌داد.

فضاپیمای ما همانند تیری که به‌سوی نشانه روانه می‌رود، به‌سوی مرکز این ساختارهای هم‌مرکز حرکت می‌کرد.

ارتفاع سنگ افراشته ورودی، هنگام ساختش احتمالاً حدود یک و نیم کیلومتر بوده اما اکنون همانند شمع بلندی که آب‌شده و دریاچه‌ای از اشک خود در پایش ایجاد کرده باشد از بین رفته بود. ما ابزار لازم برای چنین عملیاتی به همراه نداشتیم و برای همین هم مدتی طول کشید تا بتوانیم حفره‌ای درون سنگ‌های مذاب باز کنیم. ما گروهی ستاره‌شناس بودیم و نه باستان‌شناس اما به‌هرحال می‌توانستیم در شرایط خاص بداهه‌کاری کنیم. ما هدف اصلی مأموریتمان را فراموش کردیم. این یادبودِ تنها که با چنان کار و زحمتی در دورترین فاصله ممکن از خورشیدی که محکوم‌به فنا‌شده ساخته‌شده بود، تنها می‌توانست یک معنی در خود داشته باشد. تمدنی که می‌دانست در آستانه مرگ قرار دارد دست به آخرین تلاش و قمارش برای جاودانگی زده بود.

برای ما نسل‌ها طول خواهد کشید تا بتوانیم همه گنجینه‌هایی را که درون این گنج‌خانه قرار داده‌شده بود استخراج‌کنیم. آن‌ها زمانی طولانی برای آماده کردن آن در اختیار داشته‌اند. ستاره آن‌ها نخستین نشانه‌ها از فرجامش را سال‌ها پیش از انفجار مهیبش آشکار کرده بود. آن‌ها همه آن چیزی که آرزو داشتند حفظ شود، همه ثمرات نبوغشان، همه و همه را در آخرین ایام به این مکان دوردست آورده بودند به این امید که شاید روزی نژادی دیگر آن را بیابد و آن‌ها از فراموشی ابدی رهایی یابند.

آیا اگر ما به‌جای آن‌ها بودیم، چنین کاری را انجام می‌دادیم؟ یا چنان در مصیبت خود غرق می‌شدیم که به آینده‌ای که نه ما آن را خواهیم دید و نه در آن حضوری خواهیم داشت، حتی فکر هم نمی‌کردیم.

اگر فقط کمی وقت بیشتری داشتند! آن‌ها این توانایی را داشتند که میان سیاره‌های منظومه خود به آزادی رفت‌وآمد کنند اما هنوز سفر در آب‌های فضای میان ستاره‌ای را نیاموخته بودند و نزدیک‌ترین منظومه ستاره‌ای به آن‌ها صدسال نوری با ایشان فاصله داشت؛ اما حتی اگر آن‌ها راز پیشران‌های نامتناهی را هم می‌دانستند، نمی‌توانستند بیش از چند میلیون نفر را نجات دهند. شاید بهتر همین‌که این فناوری را نداشتند.

حتی اگرچنان‌که از آثار و مجسمه‌هایشان برمیاید چنان هم شبیه انسان‌ها نبوده باشند اما کسی نمی‌تواند از تحسین آن‌ها و سوگواری در مقابل سرنوشتشان خودداری کند. آن‌ها هزاران سند تصویری برای ما به یادگار گذاشته بودند و ابزارهایی که آن پیام‌های تصویری را پخش می‌کرد. همین‌طور دستورالعمل‌های تصویری دقیقی که با کمک آن‌ها یادگرفتن خط آن‌ها آسان می‌شد. ما خیلی از این موارد ضبط‌شده را استخراج کردیم و بدین ترتیب برای نخستین بار پس از شش هزار سال سکوت، گرما و زیبایی تمدنی را که از بسیاری از جهات سرآمد ما بود را دوباره زنده کردیم و به تماشا نشستیم.

شاید آن‌ها تنها بهترین جوانب تمدنشان را برای ما به نمایش گذاشته باشند و کسی هم نمی‌تواند خرده‌ای بر آن‌ها بگیرد؛ اما دنیای آن‌ها دوست‌داشتنی و شهرهایشان با ظرافت و ملاحتی بناشده بود که از هر نظر با ویژگی‌های انسانی هم‌سر و هم‌تراز بود. ما به تماشای آن‌ها هنگام کار و تفریح نشستیم و از فراز قرن‌ها سکوت گوش به صدای سخنرانی‌های موسیقی‌وارشان دادیم. هنوز هم یک صحنه پیش چشمانم است – گروهی از کودکان در ساحلی غریب با شن‌های آبی‌رنگ، همانند کودکان زمین در حال بازی در میان موج‌های بازیگوش بودند. درختانی عجیب با شاخ و برگی شلاق مانند خطوطی را در ساحل رسم کرده بودند و حیوان بزرگی در آب‌های کم‌عمق شنا می‌کرد بدون اینکه توجهی را به خودش معطوف کند.

و خورشید، هنوز گرم و دوست‌داشتنی و حیات‌بخش در پشت دریا پنهان می‌شد. همان خورشیدی که به‌زودی چهره خیانت‌کار خود را به نمایش می‌گذاشت و همه این زیبایی معصومانه را به کام مرگ می‌فرستاد.

شاید اگر ما این‌قدر از خانه خود دور نبودیم و چنین در برابر تنهایی آسیب‌پذیر نشده بودیم این داستان چنین تأثیر مهیبی روی ما باقی نمی‌گذاشت. بسیاری از ما ویرانه‌های تمدن‌های دیگری را در دنیاهای دیگر دیده‌ایم؛ اما هیچ‌یک از آن‌ها چنین ژرف ما را متأثر نکرده بود. این تراژدی یگانه‌ای بود. این‌که نژاد و گونه‌ای به پایان برسد و از میان برود همان‌طور که ملت‌ها و فرهنگ‌های زمین بارها شاهدش بودند یک داستان است اما اینکه چنین در اوج شکوفایی و دست آوردهایشان یک‌باره همگی آن‌ها نابود شوند و هیچ‌کس از آن‌ها باقی نماند موضوع دیگری است – چطور می‌توان چنین چیزی را در کنار رحمت خداوند قرار داد؟

همکارانم این سؤال را از من پرسیدند و من جواب‌هایی که می‌توانستم را به آن‌ها گفتم. پدر لویولا شاید تو می‌توانستی پاسخ بهتری بدهی اما من هیچ‌چیزی را در کتاب مراقبه‌های معنوی تو نیافتم که در اینجا به کمک بیاید. آن‌ها مردمی شیطانی نبودند: نمی‌دانم چه خدایی را پرستش می‌کردند، اگر اصلاً خداپرست بوده باشند؛ اما من از فراز پهنه قرن‌ها به تماشای آن‌ها نشستم. به تماشای آثار و ثمره عشق ایشان نشستم که با آخرین توان خود سعی در حراست و حفظش داشتند و اینک بار دیگر به زیر نور آن خورشید شکسته‌شان بازآورده شده بود. چه بسیار چیزهایی که می‌توانستند به ما بیاموزند: چرا نابود شدند؟ می‌دانم وقتی به زمین برگردیم همکارانم چه پاسخی برای این پرسش دارند. آن‌ها خواهند گفت که در جهان هدف و برنامه‌ای وجود ندارد، اینکه در هرسال در همین کهکشان خود ما صد خورشید منفجر می‌شوند و در همین لحظه شاید نژادها و تمدن‌هایی در ژرفای فضا در حال مرگ باشند. اینکه آن نژاد در دوران حیاتش به نیکی یا بدی دست‌زده باشد درنهایت فرقی ندارد: هیچ عدل الهی در کار نیست چون خدایی در کار نیست.

با همه این‌ها البته که آنچه ما دیدیدم نمی‌تواند چنین ادعایی را ثابت کند. هرکسی می‌تواند ادعا کند که شما بر اساس احساسات این حرف را می‌زنید و نه منطق. اینکه خداوند نیازی به توجیه اعمالش برای ما ندارد. کسی که کل عالم را ساخته است می‌تواند هرزمانی که تصمیم گرفت نابودش کند. اینکه ما بگوییم او چه‌کاری را حق دارد انجام دهد یا ندهد ناشی از غرور ما و در آستانه کفرگویی است.

این چیزی بود که شاید می‌توانستم بپذیرم، حتی اگر اینکه تماشای جهان‌هایی که به همراه مردمانش یک‌باره به درون کوره پرتاب‌شده باشند دشوار باشد؛ اما جایی هست که حتی قوی‌ترین ایمان‌ها نیز باید به لرزش بیفتد و اکنون‌که به محاسباتی که پیش روی من قرار دارد می‌نگرم می‌بینم که به آن نقطه رسیده‌ام.

پیش از اینکه به سحابی برسیم نمی‌توانستیم با دقت بگوییم که انفجار کی رخ‌داده است. حالا اما از بررسی شواهد نجومی و همین‌طور نشانه‌هایی که در سنگ‌های آن سیاره نجات‌یافته پیدا کردیم، می‌توانم با دقتی قریب‌به‌یقین، زمان حادثه را تعیین کنم. می‌دانم در کدام سال بود که نور این حریق عظیم به زمین رسید. من می‌دانم این ابرنواختری که اکنون جنازه‌اش در پشت سر سفینه ما که به‌سوی خانه سرعت می‌گیرد، قرار دارد با چه درخششی در آسمان زمین دیده می‌شده است.

می‌دانم چطور باید – از مکان‌های خاصی – در ارتفاع کمی به‌سوی شرق و پیش از طلوع خورشید در آسمان فروزان شده باشد چون چراغ راهنمایی در آسمان صبحگاهی که رو به شرق راه می‌نماید.

هیچ شک منطقی وجود ندارد: راز باستانی سرانجام پاسخ خود را یافته است. بااین‌همه اما خدایا…این‌همه ستاره بود که می‌توانستی استفاده کنی چرا باید این مردمان را در آتش می‌سوزاندی تا نشان مرگشان (بشارتی باشد که) بر فراز بیت لحم بتابد؟

لندن، اکتبر ۱۹۵۴

دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.